Search This Blog

Thursday, October 3, 2013

لطفا به موجودات احترام بزارید

امروز صبح مثل همیشه ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم تا ساعت 7 صبح با اینترنت ور رفتم و نا خودا گاه به سرم زد صبح زود برم دریاچه قدم بزنم و یه حال از رفیقم به پرسم . . . .
Mp3  رو مثل همیشه رو گوشم گذاشتمو 3 کیلومتر پیاده راه رفتم و مثل همیشه یه سگ می خواست بهم حمله کنه ولی این بار ناخوداگاه دستمو به طرفش دراز کردم مثل علامت ایست راهنمای راننده گی سگ هم ایستاد و نگام کرد من هم پرو به راهم ادامه دادم سگ از رو رفت . . . 
حسو حال عجیبی داشتم هوا کاملا سرد و بارونی بود وقتی کنار دریاچه رسیدم مه همه جارو گرفته بود پیش رفیقم رفتم با دیدن صحنه ای شوکه شدم . . . 
دوتا پرنده بزرگ مرغ ماهی خوار شبونه تو نخ های ماهیگیری گیر کرده بود و تمام بدنشون خیس شده بود و کنار ساحل در حال جون کندن بودند و مرگشون حتمی بود زمان زیادی رو تو آب خیس شده بودند و یه جور خفگی هم پیدا کرده بودند و تو گلو لای افتاده بودند . .  .. .
این صحنه زجر کشیدن این دو تا پرنده رو که دیدم دستو پام لرزید . . . .
یکی از پرنده ها تقریبا 95% مرده بود و یکی دیگشون کمی حالش بهتر بود ولی فقط پلک می زد و همه جای بدنش به هم پیچیده بود و به یک سمت بدنشون دراز کش رویزمین افتاده بودند . . .
به سمت اون دو پرنده رفتم به بدنشون دست زدم کاملا خیس و بدن یخ زده داشتند تو چشمای هردوشون نگاه می کردم اونا هم منو نگاه می کردند . . .
هیچ کاری از دستم بر نمی یومد خیلی نا توان بودم نه می تونستم معجزه ای کنم نه می تونستم شفاشون بدم ولی نا امید نشدم دست به کاری زدم که نمی دونستم جواب مثبت میده یا نه تو گلو لای و زیر بارون پرنده هارو زیر یه پلاستیک بردم تا لا عقل بیشتر از این زجر نکشن و حد اقل جای باشن که بارون نباشه . . . 
رفیقم هم همون لحظه بهم گفت ابی یه چای اماده کن صبحانه بزنیم من هم که تو ذهنم کارای که می خواستم برای پرنده ها کنم با چای درست کردن جور در میومد سریع دست به کار شدم و با چوب های خیس خورده آتش به پا کردم که اونم خودش دنگوفنگ های زیادی داشت و قتی آتیش به پا شد پرنده هارو کنار اتیش گذاشتم و کم کم پر های اونارو خشک کردم ولی اصلا هیچ تکونی نمی خوردن یکی از اونا که من دیگه گفتم مرده حالا یکیشون کمی تکون می خود حدود 1 ساعت با آتیش پرنده هارو گرم کردم و و بال یکشونو باز کردم و تمام رطوبت بدنشو ازبین بردم با خودم گفتم اون که دیگه مردنیه حد اقل بزار یکشونو نجات بدم همین جور که کم کم بارندگی هم تموم میشد یکی از پرنده ها هم تکون بدنش بیشتر می شد مثل بچه 12 ماهه بالاشو میگیرفتم و سعی می کردم کمکش کنم تا راه بره و کم کم مثل اینکه اون پرنده خودشم دوست داشت راه بره . . . 
خیلی امید وار شدم و تا اینکه صدای پرنده دراومد و می خواست به من حمله کنه خیلی خوشحال شدم اونو  رو زمین خشک گذاشتم و سراق اون یکی رفتم  حالش کمی بهتر شده بود ولی باز هیچ امیدی به زنده بودنش نبود همین جوری یه نیم ساعتی دورشو گرفتم  ، پشت سرمو که نگاه کردم دیدم پرنده اون یکی که کمی حالش بهتر بود داره سینه خیز رو زمین با بال زدن خودشو جلو  می بره منتظر بودم به بینم چیکارمی کنه تا با خیلی تلاش آخر موفق شد روی پای خودش وایسه ولی دباره می افتاد و بلند می شد با خودم گفتم خدارو شکر اگه نتونه هم پرواز کنه ولی زنده می مونه با مشغول ریکاوری اون پرنده دیگه شدم اونم کم کم داشت جون می گرفت وسرشو تکون میداد خیلی خوشحال شدم و پشت سرم صدای بال بال زدن پرنده ای به گوشم میرسید ، وقتی بر گشتم پشت سرمو دیدم  اشک تو چشام جمع شد داشتم صحنه ای رو میدیدم که واقعا به عنوان یک انسان طبیعت دوست به خودم افتخار کردم همون حسی که اون لحظه بادیدن اون صحنه داشتم همین الانم دارم و همون اشک های که اون لحظه جاری شدند همین الانم در حال جاری شدند هست ، اون پرنده با گام های بلندش و با بال بال زدن و دویدن موفق شد به پرواز  دربیاد همین جور که اشک های شادی من دونه دونه از گونه هام سرازیر می شد اون پرنده هم اوج می گرفت و ارتفاع خودشو از سطح زمین بالا می برد تا به بام آسمان رسید و برای تشکر از من هم شده بود یک دور کامل رو بر سطح دریاچه بال زد و سپس رفت. . . .
اون پرنده دوم هم دقیقا یک ساعت بعد با حرارت اتیشی که اون موقع هیچ وقت نزاشتم از حرارتش کاسته بشه جون گرفت و اون هم مثل رفیقش به بام آسمون پیوست و رفت . . . 
لطفا به موجودات احترام بزارید
ارادتمدن شما ابی فیشر

پناهنده کشور ترکیه

1 comment:

Ebi fisher

Ebi fisher Eleven years ago, I left my homeland, Iran, and embarked on a life-changing journey to Canada as a refugee. Back in Iran, I alway...