Search This Blog

Sunday, January 6, 2013

خیلی برای ماهیگیری کشور تلاش کردم


خیلی برای ماهیگیری کشور تلاش کردم

خدایش خیلی برای فرهنگ ماهیگیری کشورم تلاش کردم ولی هیچی بغیر از سرکوب شدن گیرم نیومد !
جواب اون همه شب بیداری ها و نوشتن و ویرایش و ساخت و آپلود و هزینه ها رو کی میده؟
البته همیشه انسان ها توی این دنیا حق هم دیگه رو پایه مال می کنن و اون کسی که همیشه هوای بنده هاشو داشته خدا بوده الان که زندگیمو می بینم با اون همه پیچ و خم و دردسرها وپستی و بلندیاش می فهمم کار خدا بی حکمت نبوده که چرا یه زمانی با اون همه توانایی نتونستم ادامه تحصیل بدم وچرا نتونستم سربازی برم و به خاطر بستری شدنم تو بیمارستان اعصاب روان از سربازی معاف شدم  . . .
الان تمام اون تک تک دلیل ها و مشکلاتم و بدبختی ها که همیشه مانع زندگیم تو ایران بود اینجا سکوی پرتابی شده به سرزمین رویاهام کانادا ، ای خدا تو چقدر بزرگی و هوای بنده هاتو داری ، اگه یه جا شبانه روز تلاش کردم برای هیچو پوچ که آخر فیلترش کنن ، یه جای دیگه یه پلی برام برای ادامه زندگیم باز شده تا بتونم از بدبختی هام جدا بشم . . . .
بهم ثابت شده که با هردستی بدی با همون تحویل میگیری و هر کاری بکنی بی جواب نمی مونه و همیشه یکی هست اون بالا که تمام کاراتو می بینه . . . .
من هیچ وقت هیچ خواسته بزرگی از خدا نداشتم وهیچ وقت به فکر مادیات نبودم ولی همون خواسته های کوچیکی که می خواستم داره بهم میده من همیشه به دنبال یه زندگی ساده و آروم بودم بدون سرد و سرگیجه و بدبخی و الان از خدا می خوام یه روزی یه قدرتی بهم بده که بتونم بدون دارو هام به زندگیم ادامه بدم . . . . .
من دنبال آزادی بودم آزادی که بتونم توش نفس بکشم ، من دنبال دوتا بال بودم که بتونم با اون پرواز کنم برسم جای که دیگه اعصاب خوردی نداشته باشم ومجبور نباشم با داروها شب هارو چشم رو هم بزارم  . . . .
من پشت می کن به تمام حوس های جوانیم وبه سمت دشت های بی انتها میرم جای که آسمون به دریا دوخته شده باشه جای که هیچ موجودی از انسان ترس نداشته باشه جای که دیگه یه ماده خرس شاهد کشته شدن بچه هاش توسز انسان نباشه . . . .
الان که می نویسم نمی دونم دقیقا رو نقشه کجای کره زمین هستم ، دور از وطنمم ولی اینو می دونم که خدا دقیقا می دونه من کجاهم و قراره که کجا برم فکر کنم داستان زندگی ما از قبل نوشته شده و خدا فقط اونارو مرور می کنه ای کاش می تونستم به بینم آخر داستان زندگی ما به کجا ختم میشه ، این قسمت زندگیمون که خیلی مهیج شده داره صحفه های از اون ورق می خوره و اتفاقاتی می افته که تا به حال تو زندگیم تجربه نکرده بودم و هر قدمی که بر  می دارم برای اولین باره جای جدید قرار میگیره . . . .
خودمو با نوشتن یه کتاب جدید دارم سرگرم می کنم تمام صحفه های این کتاب همین مقاله های تشکیل می دن که تو سایت قرار می دم همه اینا در کنار هم و یه فهرست مطالب میشه کتاب به همین سادگی شدیم نویسنده . . . .
به بخشید که ناراحت کردم  ،  دیگه داستانه کاریش نمیشه کرد
ارادتمندن شما ابی فیشر

No comments:

Post a Comment

Ebi fisher

Ebi fisher Eleven years ago, I left my homeland, Iran, and embarked on a life-changing journey to Canada as a refugee. Back in Iran, I alway...