Search This Blog

Thursday, February 28, 2013

یک برگ از خاطرات یک ماهی نگیر

یک برگ از خاطرات یک ماهی نگیر


سکوت همه جای دریاچه رو فرا گرفته بود ، تمام نگاهم به انعکاس نور روی نخ های ماهیگیرم بود که تو این آرامش دریاچه می درخشیدند مثل تارهای عنکبوت و می دیدم انعکاس تصویر مرغابی ها را روی آب که دسته جمعی در حال مهاجرت بودند ، اون دسته پرنده ها هم رفتند و من وسکوت دریاچه باقی ماندم ، به اندازه ای همه جا آروم بود که می تونستم تعداد ضربان قلب خودمو احساس کنم یا متوجه صدای بال زدن حشرات در دورو برم باشم ، تو این حین بود که از خودم پرسیدم کجاه هستم وبرای چی اینجا هستم و جوابی برای قانع کردن خودم پیدا نکردم و گیج  و سرگردان با گلوی بقض گرفته چشمامو با دستام مالیدم تا بتونم حالمو تو اون زمان عوض کنم ، داشتم به این فکر می کردم که چرا تو سرزمین مادریم نیستمو وچرا از خانه و کاشانه ام هزاران کیلومتر دور شدم و مسیری رو آغاز کردم که پایانش برام نامعلومه ، قطرات آب در حال سقوط بر روی زمین بودند ، نه هوا آفتابی بود و ابری در کار نبود این قطرات رو من به وجود اورده بودم که از گونه هام داشتن  سرازیر می شدند ، با صدای جرقه فندکم لحظه ای سکوت دریاچه را به هم زدم و دود سیگار بود که اون لحظه می تونست منو آروم کنه  . . . .
تو این افکار و تنهای های که دارم فقط یه نفر بود که با اون احساس تنهایی نمی کردم اون چیزی بود که روی حافظه من حکاکی شده بود ، تنها دوسته تنهایام چیزی جزء ماهیگیری نبود .
وقتی که حالم بد میشه و ناخوش میشم کسی تو این دنیا جزء ماهیگیری نمی تونه دوای منو پیدا کنه و وقتی که ماهیگیری می کنم فکر می کنم دارم وارد دنیای دیگه میشم که تو اون دنیا سرما و گرما رو احساس نمی کنم ، شب و روز برای معنایی نداره ، متوجه گزران وقت هم نمی شم ، فقط این مهمه که دارم از لحظه لحظه زندگیم به وسیله طبیعت و ماهیگیری لذت می برم ، می خوام آدم آزادی باشم و کاملا بیخیال زندگی باشم و از کنار مشکلات به راحتی بگزرم ، نصف عمرمونو با استرس و افکاری که داشتم از بین رفت و این نصف دیگشو بزار برای خودمون خوش باشیم ، نه دیگه می خوام فضانورد بشم نه مهندس نه کار خونه دار ،  می خوام یه آدام کاملا عادی باشم که یه کار کاملا معمولی داره و برای خوش زندگی می کنه وبه عشقو حالش می پردازه ، این شخصیتی که من به دنبالشم یه آدمی هست کاملا ساده با یک زندگی کاملا یکنواخت که همیشه منتظر یه فرصته که بند پوتینشو محکم به بنده و بزنه به دل طبیعت . . .
فکر کنم این آرزو دیگه آرزوی بزرگ و دست نیافتنی نباشه که نتونم بهش برسم و مثل دیگر آرزو های که یه زمانی داشتم ، من برای خودم زندگی می کنم .
البته کجارو دیدی شاید رسیدم کانادا و زبان فرانسویم فول شد دیدی جو زده شدم رفتم دانشگاه و تمام درسارو ترکوندم و یه دکتر شدم J البته یه دکتر ماهیگیر و اون موقع بهم میگن dr ebi fisher
ارادتمند شما ابی فیشر

No comments:

Post a Comment

Ebi fisher

Ebi fisher Eleven years ago, I left my homeland, Iran, and embarked on a life-changing journey to Canada as a refugee. Back in Iran, I alway...