یک برگ از خاطرات یک ماهی نگیر
سکوت همه جای دریاچه رو فرا گرفته بود ، تمام
نگاهم به انعکاس نور روی نخ های ماهیگیرم بود که تو این آرامش دریاچه می درخشیدند
مثل تارهای عنکبوت و می دیدم انعکاس تصویر مرغابی ها را روی آب که دسته جمعی در
حال مهاجرت بودند ، اون دسته پرنده ها هم رفتند و من وسکوت دریاچه باقی ماندم ، به
اندازه ای همه جا آروم بود که می تونستم تعداد ضربان قلب خودمو احساس کنم یا متوجه
صدای بال زدن حشرات در دورو برم باشم ، تو این حین بود که از خودم پرسیدم کجاه
هستم وبرای چی اینجا هستم و جوابی برای قانع کردن خودم پیدا نکردم و گیج و سرگردان با گلوی بقض گرفته چشمامو با دستام
مالیدم تا بتونم حالمو تو اون زمان عوض کنم ، داشتم به این فکر می کردم که چرا تو
سرزمین مادریم نیستمو وچرا از خانه و کاشانه ام هزاران کیلومتر دور شدم و مسیری رو
آغاز کردم که پایانش برام نامعلومه ، قطرات آب در حال سقوط بر روی زمین بودند ، نه
هوا آفتابی بود و ابری در کار نبود این قطرات رو من به وجود اورده بودم که از گونه
هام داشتن سرازیر می شدند ، با صدای جرقه
فندکم لحظه ای سکوت دریاچه را به هم زدم و دود سیگار بود که اون لحظه می تونست منو
آروم کنه . . . .
تو این افکار و تنهای های که دارم فقط یه نفر
بود که با اون احساس تنهایی نمی کردم اون چیزی بود که روی حافظه من حکاکی شده بود ،
تنها دوسته تنهایام چیزی جزء ماهیگیری نبود .
وقتی که حالم بد میشه و ناخوش میشم کسی تو این
دنیا جزء ماهیگیری نمی تونه دوای منو پیدا کنه و وقتی که ماهیگیری می کنم فکر می
کنم دارم وارد دنیای دیگه میشم که تو اون دنیا سرما و گرما رو احساس نمی کنم ، شب
و روز برای معنایی نداره ، متوجه گزران وقت هم نمی شم ، فقط این مهمه که دارم از
لحظه لحظه زندگیم به وسیله طبیعت و ماهیگیری لذت می برم ، می خوام آدم آزادی باشم و
کاملا بیخیال زندگی باشم و از کنار مشکلات به راحتی بگزرم ، نصف عمرمونو با استرس
و افکاری که داشتم از بین رفت و این نصف دیگشو بزار برای خودمون خوش باشیم ، نه
دیگه می خوام فضانورد بشم نه مهندس نه کار خونه دار ، می خوام یه آدام کاملا عادی باشم که یه کار
کاملا معمولی داره و برای خوش زندگی می کنه وبه عشقو حالش می پردازه ، این شخصیتی که
من به دنبالشم یه آدمی هست کاملا ساده با یک زندگی کاملا یکنواخت که همیشه منتظر
یه فرصته که بند پوتینشو محکم به بنده و بزنه به دل طبیعت . . .
فکر کنم این آرزو دیگه آرزوی بزرگ و دست نیافتنی
نباشه که نتونم بهش برسم و مثل دیگر آرزو های که یه زمانی داشتم ، من برای خودم
زندگی می کنم .
البته کجارو دیدی شاید رسیدم کانادا و زبان
فرانسویم فول شد دیدی جو زده شدم رفتم دانشگاه و تمام درسارو ترکوندم و یه دکتر شدم
J البته یه دکتر
ماهیگیر و اون موقع بهم میگن dr ebi fisher
ارادتمند شما ابی فیشر
No comments:
Post a Comment