داستان پرواز یک
ماهی زیر نور ماه
نویسنده : ابی فیشر
صدای بر خورد آب های خروشان به سنگ ها به گوش می رسید صدای که همیشه تو اون
رودخونه اونور دیوار ها بود ولی زمانی اون صدا به گوش من می رسید که می خواستم به
اون صدا گوش بدم . . . .
امروز تجربه جدیدی رو تو زندگیمون داشتیم منو دوستامو از یه محل تاریک به یک
جای روشن بوردند که می تونستیم نور خورشید رو مستقیم به بینم ولی اولش برامون خیلی
سخت بود که مستقیم نور رو به بینم ولی الان دیگه عادت کردم . اینجا من و دوستام
تعدامون خیلی خیلی زیاده که همه اونا برادر وخواهر های من هستند و اینجای که من
زندگی می کنم دو تا در بیشتر نداره وقتی
که از لای میله ها به اونور نگاه می کنم آبی رو می بینم که به چنتا تور میرسه وبعد
از اون ادامه آب به بین اون درختا میره . . .
امروز یه اتفاق جالب افتاد که یه داداش بزرگ تر ما به پیشمون اومد اون خیلی
بزرگ وقویه و باله های خیلی خیلی بزرگ و قوی داره من و دیگر دوستان بهش همیشه می
گیم که آرزو داریم که ما هم مثل تو یه روزی بزرگ بشیم و باله های بسیار قوی داشته
باشیم تا به تونیم مثل تو از روی این دیوار ها به پریم ، ولی هر وقت که این حرف رو
من به دوستمون میزنم ناراحت میشه و حرفی نمیزنه . . .
امشب شبی بود که همه ماهی ها به خواب رفته بودند و آروم شنا می کردند ولی من
خوابم نمی رفت و به این فکر می کردم که چرا
هر وقت من و دوستان اینو می پرسیم که دوست داریم یه روزی مثل تو ماهی بزرگی
بشیم سرشو پایین میندازه وجواب نمیده تو همین فکرا بودم که زیر نور ماه که کامل
بود ماهی بزرگ رو دیدم که داره به آرومی شنا می کنه خیلی کنجکاور بودم که به بینم داره چیکار می کنه برای همین نزدیک شدم
تا به بینمش ، اون ماهی بزرگی که همین چند روز پیش از اون ور دیوار ها به خونه ما
پریده بود داشت به ماه و اون شاپرک های که زیر نور ماه در بالای سطح نگاه می کنه .
. . .
یک دفعه دیدم که اون ماهی قهرمان از آب به هوا بلند شد و یکی از اون شاپرک
هارو گرفت و دباره به آب برگشت از دیدن این صحنه خیلی خشحال شدم و با سرعت زیاد به
طرفش شنا کردم و به پیشش رفتم و بهش گفتم که خیلی کار جالبی انجام دادی و من هم
دوست دارم این پرواز رو یاد بگیرم تا بتونم به ماه نزدیک تر بشم ، وقتی از آب به
بیرون می پرم . . .
از اون ماهی خیلی بزرگ پرسیدم چرا روز ها میره تو اون سوراخی که تو
دیوار هست مخفی میشه و فقط شب ها
میاد بیرون چرا وقتی به ما غذا می دند اون
نمیاد بخوره ؟
اون ماهی بزگ رو خیلی دوست داشتم همین جور که نگاه به صورت پرا از خطش می کردم
در جواب به من گفت خیلی دوست داری که من جوابتو بدم ؟ من هم در جواب گفتم بله خیلی
دوست دارم! اون ماهی بزگ در جواب به من گفت تو چندین سئوال از من پرسیدی تو این
چند روز که هیچ جواب ندادم ولی جواب همه اون ها مشترکه ودلیلشم اینه . . .
ما تو سرزمینی متولد شدیم که زندگی مال ما نیست و برای این به وجود اومدیم که
وقتی مثل من بزرگ و قوی شدید شما را برای همیشه از این خانه خارج می کنند . .
. برای این که من شب ها فقط به شنا کردن
مشغول می شم که بتونم اینجا به مونم . . .
اوه ، حرف های اون ماهی بزرگ برای
خیلی عجیب بود و واضح صحبت نمی کرد و منظورشو از "خارج می کنند"
رو نمی فهمیدم
و مجدد پرسیدم ما را به کجا می برند ؟ هیچ جوابی دریافت نکردم و ان شب گذشت و
من تمام اتفاقی که در آن شب گذشت را برای تمامی دوستان گفتم که چه طوری اون ماهی
بزگ با وزن سنگین بدنش شب به هوا پرواز کرد و یک حشر بزگ رو گرفت و مجددا به آب
برگشت همه دوستان با شنیدن این حرف های کاملا تعجب کردند و می گفتندکه باور
نکردنیه که یه ماهی بتونه پرواز کنه برای همین تمامی ماهی ها قرار گذاشتیم که امشب
همگی آماده باشیم و کسی نخوابه و همگی ماهی بزرگ رو که شب از سوارخ دیوار به بیرون
میاد رو مشاهده کنیم. . . .
کم کم داشت هوا تاریک می شد و من و
همه دوستان با چشمانی خسته ولی باز منتظر دیدن صحنه های بودیم که برای دوستان
تعریف کرده بودم . . . .و اون ماهی بزگ آروم شنا کنان از سوراخ توی دیوار خارج شد
ولی یک صحنه خیلی عجیبی دیدم که اون ماهی که ما داریم می بینیم اون ماهی سابق نیست
و خیلی دربو داقون تر شده نا خدا گاه همه ماهی ها به سمت اون شنا کریدم و وقتی که
ماهی بزرگ مارو دید با صورت داقون و تن خسته ورنگ پریده لبخند زیبای زد و گفت
نگران من نباشید من دیگه ماهی پیری هستم و نیاز به هوای بیشتری دارم برای زندگی
دلیل خستگی و مشکلاتش روز هاست که در یک جا مخفی میشه .. .
ما با شنیدن حرف ماهی بزگ همگی سعی کردیم که به اون انرژی بدیم برای همین همه
روی دوش اون و باله هاش و دم سوار شیدم و همگی
آروم مشغول شنا کردن شدیم تا ماهی ور بتونیم به گردش دربیاریم . . . .
ماهی بزرگ که از کار ما حسابی به هیجان اومده بود به صدای شیرین و دل نشین گفت
کی حاضره من براش داستان تعریف کنم و همه ما همگی باهم گفتیم ما)))))))
همه به یک سمت راهرو ای که در اون زندگی می کنیم جمع شدیم و ماهی بزرگ مشغول
تعریف کردن داستان شد:
ماهی بزرگ گفت بچه ها می خوام از سرزمینی صحبت کنم که اژداد ما در اون زندگی
کردند ماهی های که ما از اونها به وجود اومدیم ، اونا تو سرزمین های زندگی کردند
که اگه ماهی ضعیفی باشی دیگه قادر به ادامه زندگی نخواهی بود رودخونه های پر از آب
که تا چشم کار می کنه حباب های اکسیزن می بینی ما اون جا ها برای اینکه بتونیم
خودمونون به خونه برسونیم باید جاهای رو پرواز کنیم اونور آبشار ها و سنگ ها تو اون سرزمین هیچ دیواری و جود نداره و هیچ
دریچه میله ای در کار نیست و برای بدست اوردن غذا باید بتونی حشرات رو تو اون
جریان زیر سطح آب دنبال کنی و در بهترین زمان ممکن از آب به بیرون به پری اونو
بگیری و اگه این کارو بلد نیستی می تونی حشراتی که آب میاره رو بخوری یا لای سنگ
ها دنبال غذا بگردی . . . اونجا هیچ ماهی در بند نیست . . . . .
اون ماهی بزرگ داشت داستانشو تعریف می کرد از سرزمین های اونور این دیوار
، نمی ودنم چرا همه اشک تو چشمام جمع شده
، درسته تا حالا از زمانی که من بدنیا اومدم هیچ وقت آزاد نبودم ولی الان دارم می
فهمم که تو چه زندان سیمانی
دارم زندگی می کنم . . . .
ماهی بزرگ با اون همه عظمتش اشک تو چشماش جمع شد و بی اراده گفت من نمی خوام
تو این زندان سیمانی بمیرم و دوست دارم تو اون تند آب ها شنا کنم و هنگام مهتاب
حشرات رو فقط فقط از زیر آب مشاهده کنم . . . .
اون شب گذشت و همه ما ها متوجه شده بودیم که توی چه سرزمین محدودی داریم زندگی
می کنیم و دوست داشتیم طعم آزادی رو می کشیدیم تو همین هنگام بود که آب راهوروی که
ما در اون زندگی می کردیم داشت کم کم خالی می شود از این اتفاق ها هم چند هفته پیش
افتاده بود که آب راهرو رو کمو زیادمی کردند ولی این بار وضع فرق می کرد آخه اون
سوراخی که ماهی بزرگ تو اون پناه گرفته بود از آب بیرون می یومد و همه ما که می
دونستیم که داره چه اتفاقی میوفته خودمونو به اینور و اونور می زیدم تا آب به
بالای اون سوراخی رسید که ماهی بزرگ توش مخفی شده بود ، تمام نگاهم به چشمان ماهی
بزرگ بود که داشت با دهانی خراشیده به آرامی نفس می کشید و چشمانش رو روی هم
گذاشته بود تا اینکه آب اون سوارخ خالی شد و ماهی به قسمتی باقی مانده آب که تو
اون راهور باقی مونده بود افتاد پیش ما ما خیلی خشحال شدیم که ماهی بزرگ به پیش ما
افتاد و تو اون سوراخ باقی نموند تو همین شلوغی ها بود که که توی آب عمق کم هرکی
به سمتی فرار می کرد مثل اینکه باز اون دسته فلزی زنگ زده و تورش وارد راهروه ما شد
برای گرفتن ما ولی این بار هر ماهی که می گرفتور دباره به آب بر می گردوند و همش
اون ماهی بزرگ و قوی رو دنبال می کرد. و تور هم پشت سر اون بود با تمام سرعت و فقط دنبال ماهی بزرگ بود که اونو بگیرن هیچ
کمکی از دست ما بر نمی یومد من همه سعی وتلاش خودمو می کردم که به تور و ماهی بزرگ
برسم تا بتونم کمکش کنم ولی قدرت کافی رو برای تند شنا کردنو نداشتم و سرعتم نصبت
به تور وماهی بزرگ کم بود . . .
ماهی بزرگ به درون توررفت من نتونستم خودمو برسونم و ماهی بزرگو هر لحظه می
دیدم که داره از ما دور ترمی می برن و خودشو داره به اینور و اونر تو تور می کوبه
تمام نگاه من و هزاران ماهی دیگه به اون تور بود که بیرون از آب به کجا برده میشه
. .
سر ماهی بزرگ رو می دیدم که از تور بیرونه ولی هچنان هنوز نفس می کشید و تمام
مدت نگاهش به نگاه من قفل بود مثل اینکه می خواست چیزی رو به من بگه و لی نخ های
اون تور دور دهنش پیچیده شده بود و نمی تونست حرفی بزنه تا اینکه ماهی رو از تور
به بیرون پرت کردند و اون ماهی بزرگ با این همه قدرت وعظمتی که داشت به زمین
برخورد کرد و درحال تقلا کردن بود روی زمین هی به هوا بلند می شد وهی به زمین می
خورد هی به هوا بلند می شد هی به زمین می خورد ، اوه خدای من همه دوستامون داشتیم
دادو شیون سر می دایم که اون ماهی بزگ بدون آب می میره و چرا کسی نمی تونه به دادش
برسه ، اوه خدای من اون ماهی داشت خودشو به ما می رسون تا بتونه دباره پیش ما
برگرده خیلی نزدیک راهرو ما شده بود اون بیرون ولی انو موجودی که تور دستش بود
پاشو روی ماهی بزرگ گذاشت و ماهی داشت از اون دور یه چیزی به من می گفت دقیق نمی
فهمیدم چی می گفت ولی دهنشو می دیدم که بازو بسته میشه تو همین زمان ها بودم که
یاد اون زمانی افتادم که وقتی تمرکز می کردم فقط صدای آب خوروشان رودخونه رو می شنید و از همون نیرو
برای بهتر شنیدن حرف ماهی بزرگ استفاده کنم و تمام تلاشمو کردم تا بتونم بشنوم
ماهی بزرگ زیر پای اون موجود چی میگه ، فقط این به گوشم می رسید که می گفت یادته
می گفتم اگه مثل من بزرگ وقوی بشی از این راهرو خارجت می کنند حالا سرنوشت منو به
بین اینه پایان زندگی من حتی نتوستم تو سرزمین اژدادی بمیرم . . .
وهمه ما متوجه شدیم از راه دور ولی دیگه ماهی بزرگ هیچ تقلای نمی کرد و اون
موجود بزرگ ماهی رو به چند متر اونور تر پرت کرد دقیق تر که نگاه کردم دیدم هزاران
ماهی برزگ مثل ماهی بزرگ ما روی زمین ریخته شده ودر حال بالا و پایین پریدن از روی
زمین هستند صحنه وجشناکی بود ما فقط برق نقره ای رنگ اونارو میدیدم و رنگینکان بدن
اونا . . . . .
همه ما که فهمیده بودیم که چه اتفاقی افتاده و ما ماهی بزرگ رو از دست دادیم و
سرنوشت تمام ماهی های این راهرو ها رو فهمیدیم و چه سر نوشتی در انتظار ماست همگی
خودمونو به دیوار راهرو سیمانی می زدیم تا بتونیم از این راهرو ها فرار کنیم .
. ولی فایده ای نداشت دیوار راهرو ها از
اون چیزی که فکر می کردیم برای فرار محکم تر بوند.
من از بس که سر خودمو به دیوارا کوبیده بودم در کف راهرو بی جان آروم گرفتم . . .
آن روز هم گذشت و خط های که روی دیوار سیمانی می کشیدم متوجه می شدم که هفته
ها داره میگزره و کاری از دست من و دیگر دوستان بر نمی یاد و هر لحظه در هنگام شب
زیر نور ماه به اون پنجره میله ای نزدیک می شدم که آب ها از اونجا ها خارج می شد
با خودم داشتم می گفتم که اون ماهی بزرگ می گفت که این آب ها به جای میریزه که
میشه اون تندآب هارو دید اون آبشارهارو دید که جریان آب زیادی داره که میشه به
راحتی پرواز کردو به اون بالادست های
رودخانه شنا کرد . . .
تو همین فکر ها بودم که دیدم چنتا از
ماهی های که دیگه نفس نمی کشن اونور میله ها داران با جریان آب به سمت میله ها
میرن و همون میله ها چسبیده به اونا متوقف شدند و همون موجودی که روی ماهی بزرگ پا
گذاشت داره به سمت راهرو های خروجی سیمانی میره همون جای که آب از های راهرو ها
خاج میشه و به سمت ماهی های مرده رفت و اون ماهی های مرده رو با دست برداشت و به
بیون اون ور میله های فلزی پرتاب کرد.
با خودم می گفتم که اگه من هم یه ماهی
مرده بودم حتما منو به اونور میله ها پرتاب می کردند و می تنستم با بدن مردم با
اون آب های خوروشانی که ماهی بزرگ می گفت تماس داشته باشم . . . . .
همچنان که داشتم ماه رو نگها می کردم یاد اون ماهی بزگ بودم که زیر نور ماه به
هوا بلند می شد و حشره شکار می کرد افتادم خوب طبیعی هست دیگه کاری بغیر از اشک
ریختن و خیره شدن به حشره های زیبای که زیر نور ماه پرواز می کنند نداشتم نمی دونم
تو این دنیای که من توش هستم کسی نیست به داد من و دوستان من برسه تو همین خیره
شدن به ماه بودم که دیدم یه اتفاق خیلی خیلی عجیب می یوفته همه جا کم کم داشت دود
های سیاه فرار می گفت رنگ ماه هم داشت کم کم تیره تر می شد تا اینکه نا پدید شد
ناگهان تو تاریکی شب و سکوت همه جا روشن و خاموش شد بعد از چند ثانیه صدای وحشناکی
به گوش رسید و قطرات آب رو دیدم که داشت به بالای سرم روی آب می خورد .. . .
نمی دونم چرا بعد از اینکه اشک ریختم و کمک خواستم آسمانی که همیشه نگاش می
کردم اونم مثل من داره برای اتفاقاتی که افتاده ، برای ماهی بزرگ و برای ما گریه
می کنه حتی آسمان هم برای سرنوشت من و دوستام داره گریه می کنه با چشم های خیلی
زیاد ، آخه خیلی دونه های اشک روی سرمون ریخته می شده . . . .
ای بابا روز ها گذشت ولی همین جور آسما در حال گریه کردن بود فکر نمی کردم که
اینقدر دل اسمون پر تر از ما باشه که همینجور داره اشک می باره . . .
خیلی دوست داشتنی بود بعد از این همه اتفاقاتی که افتاد همچین صحنه های برای
روحیه ما لازم بود ، واقعا چه صدای زیبای داره این بارون آرامشش مثل صدای هست که
هروقت تمرکز می کنم می شنوم صدای بر خورد آب های خورشان به سنگ ها اون ماهی بزرگ
راست می گفت هر چی سنگ بیشتر سر راه آب قرار بگیره صداش قشنگ تره . . .
برای همین دوست دارم برم تو آب های که خروشانی که هیچ دیوار سیمانی وجود
نداشته باشه و سنگ ها زیادی داشته باشه تا بیشتر بتونم صدای آب رو بشنوم . خیالاتی
که همیشه به سر داشتم ولی وقتی خیال پردازی من تموم می شد فقط صدادی قطرات آبی می
شنوم که به بالای سرم به سطح آب می خورد ، نه صدای رودخانه های خروشان . . .
اینجا یه اتفاقاتی داره میوفته هفته هاست که رنگ خورشیدو ندیدم و آسمان همچنان
در حال بارشه و سرعت آب راهرو ها هم هر ساعت داره بیشتر می شه واقعا نمی دونم داره
چه اتفاقی میوفته . . .
ولی سطح آب خیلی بالا تر اومده تا حالا هیچ وقت فکر نمی کردم که راهروی که
داریم تو اون زندگی می کنیم سطح آب بالای سرمون اینقدر از ما دور بشه به دلیل
بارندگی زیاد و تاریکی هوا همه دوستام به کف آب رفته بودندند پناه بگیرن ولی من تو همون سوراخی که همیشه
ماهی بزرگ پنهان می شود برای خودم آروم میگرفتم و فکر می کنم ، این جا چند تا چیز
پیدا کردم که خیلی خاطرات رو برای من زنده کرد ، چنتا از فلس های ماهی بزرگ هنوز لای
سنگ های این سوراخ باقی مونده بود لمس اون فلس های ماهی بزرگ برام آرامش بخش بود.
یکی از فلس ها رو تو دستام گرفتم و تو تاریکی شب مشغول شنا کردند شدم یه صدا
های به گوش می رسید که از ماهی ها بود تون صدا ها مثل صدای همون ماهی بزگ بود فکر
کنم ماهی های بزرگ داشتند صرو صدا می کردند با فلسی که تو دستما بود به بالای آب رفتم به قسمت راهروی خروجی به سطح آب رفتم
فلس هم چنان روی سرم بود می ترسیدم از
تاریکی و شدت جریان آب و باران ، نگاهم به صحنه ای افتاد که تو خاطره های اون ماهی
بزرگ شنیده بودم ماهی های رو میدیم که در حال پرواز بودند از روی نرده های فلزی زنگ
زده به اونور آب و بعد هم نا پدید می شدند
سطح آب بالا اومده بود و ماهی ها
به راحتی با پرش خودشونو به اونور میله ها می رسوندند. همین صحنه هارو که دیدم
سریع خودمو به پاین آب رسوندن و به دوستان گفتم بچه ها بچه ها بچه ها بیاد تما شا
همون صحنه های که می گفتم و ماهی بزرگ انجام می داد ، پرواز ماهی ها و این دفعه به
اونور میله ها اونجاهی که همش صدای بر خورد آب ها به سنگ ها شنیده میشه و رودخانه
خروشان داره همون جای که اژدادمون زندگی می کند ، همینو که گفتم همه ماهی ها شنا
کنان خودشونو به بالا آب رسوندند و همگی شاهد پر واز ماهی های از راهروه سیمانی به
اونور میله ها به سمت رودخانه بودند و همچنان آب رودخانه خشمگین تر می شد و به
بالا تر می اومد و آب های زیاد تری با حجم وشدت بیشتر وارد راهرو های سیمانی می
شدند تو همین لحظه ها بود که فلس ماهی بزرگ رو به اون ور میله ها پرتاب کردم و به
دوستان گفتم هر کاری که کردم شما هم انجام بدید و از روی میله های که ارتفاعی
نداشت پریدم به اون ور میله ها به دنبال فلسی که پرت کردم رفتم ولی فلس ماهی بزرگ
رو پیدا نکردم و همین تور که جریان آب منو می برد به راهرو خودمون نگاه می کردم و می دیدم که تام دوستام در حال
پرواز هستند به سمت من نمی دونستم چه سر نوشتی در انتظار ماست ولی خودمونو به
جریان آب سپردیم و چشمامونو بستیم و هر مسیری که آب می رفت به همون مسیر شنا می
کردیم. . . .
همه چی جلوی چشمام سیاه شد و به خواب عمیقی فرو رفتم وبعد مدتی که گیج بودم
صدای بر خورد آب های خروشان به سنگ ها به گوشم می رسید صدای که همیشه تو اون
رودخونه اونور دیوار ها بود البته خیلی قوی تر و رسا تر همین جور که صدا هارو می شنیدم چشمم رو باز
کردم دیدم تو عمق زیادی هستم و از دیوار های سیمانی خبری نیست و انعکاس نوری که
روی من افتاده بود با اون نور خورشیدی که هروز می دیدم متفاوته و سر در گم و متعجب
زده به اطرافم نگاه می کردم که نا گهان ماهی های بزرگی دیدم که دارن با سرعت شنا
می کنند با سرعتی که تا به حال هیچ وقت ندیده بودم به اطرافم دقیق تر نگاه کردم
چیز های می دیدم که هیچ وقت ندیدم سنگ های می دیدم که سیمانی نبودند و با بر خورد
آب به اونها صدای آب قشنگ تر می شد به اینور و اون ور شنا می کردم بدونه اینکه به
دیواری برسم ماهی های بزرگ رو تقیبم می کردم که به یک آب شار نزدیک می شدند و اون
ماهی ها برای اینکه خودشونو به بالای دست رودخونه برسونند ار آب به بیرون پریدند و
آبشار رو پشت سر گذاشتند همون صحنه های که
اون قدیم ها تو راهرو های سیمانی می شنیدم که ماهی بزرگ تعریف می کرد . . . .الان
دیگه من یکسالمه و از اون دوران فقط خاطراتشو دارم و خودم تبدیل به یک ماهی بزرگ
شدم که آزادانه زندگی می کنه و تجربه های که بدست آورده رو به دیگران می دم . . .
وهیچ وقت حرف های اون ماهی بزرگ رو که تو راهروهای سیمانی به من کی زد رو فراموش
نمی کنم اون به من یاد داد که چکونه پرواز کنم ، پروازی که به من آزادی داد . . .
از اون ماجراه خیلی وقته که می گذره ولی وقتی باز تو تاریکی شب زیر نور ماه به
شاپرک های در حال پرواز خیره میشم دلم می گیره آخه اوم ماهی بزرگ در بند همیشه
آرزوی اینو داشت که تو رودخونه های خروشان جای که اژدادش زندگی کردند به این صحنه
ها خیره بشه . . . .
No comments:
Post a Comment