تمام دیروز دریاچه بودم داشتم ماهیگیری می کردم دوستانم بهم گفته بودند ابی یه اسبله بگیر
مهمونی راه بندازیم حال کنیم من هم با شک
و تردید قبول کردم که یه ماهی بگیرم و با اون ماهی مهمونی راه بندازیم . . ..
زد و یه ماهی اسبله دیروز گرفتم اون ماهی رو
تو یه حوض کوچیک کنار دریاچه گزاشتم تا آخرین لحظه زنده بمونه تا به برمش
برای دوستام ولی دستم می لرزید نمی تونستم ماهی رو تو کیسه بزارم با خودم به برمش ، تاقت جون کندنشو نداشتم و
قتی تو چشاش نگاه میکردم احساس می کردم داره التماس میکنه که اونو با خودم نبرم
زیاد بزرگ نبود جوون بود و تازه اول راه زندگیش بود . . ..
تو همون فکر ها بودم یه ماهیگیر دیدم
که در حال ماهیگیری بود و یه چیزای زمزمه می کرد زیر لبش به ترکی ، دقیق تر گوش
دادم داشت می گفت یعنی میشه یه اسبله بگیرم با خودم به برم دریاچه نزدیک خونمون
اونجا آزاد کنم ، می از اون مرد ماهیگیر خوشم اومد با احساس حرف می زد و حس حیون
دوستانشو واقعا دوست داشتم ، ساعت ها گذشت و موفق به صید ماهی نشد من هم کم کم
داشتم لوازمم رو جمع می کردم بیام خونه تو آخرین لحظه اون ماهی رو به اون دوست
ماهیگیر دادم . .. .
No comments:
Post a Comment