یه بار
تو راه ماهیگیری کشت بسیج مارو نگهداشت کل ماشینو گشت نمی دونم تو ماشین ماهیگیرا دنبال
چی می گشت تو هرچی دست می کرد لانسه بیرون میومد :-) بهش گفتم حاجی دستو نکون تو
اون کیف پر از قلاب سه شاخه هست J فکر کرد تو اون
کیف مشروب هست کل کیف قلابام و لانسه ها و سرب هامو روی زمین ریخت . . . .
اونا
مارو ول کردند و من رو زمین دونه دونه قلاب هارو جمع می کردم و دنونامو رو هم فشار
می دادم . البته تقصیر خودمون بود به نکته اصلی داستان نزدیک شدیم تمام لباس های
ما شبیه به قاچاقچی هابود یا استار نظامی بود یا ارتش من هم لباس سپاه برم بود فکر
می کردند ما اشراریم
No comments:
Post a Comment