Search This Blog

Monday, December 31, 2012


داستان محیط بان دریاچه
بعد از 37 سال زندگی حالا من صاحب یک خانواده بودم که از دو فرزند و همسرم تشکیل می شد. کار دورستو حسابی نداشتم ودنبال یک کار بودم مشکلات زندگی از یک طرف  واعتیاد به مواد مخدر هم از طرف دیگر کمرم را شکسته بود و تمام راه ها را برای ادامه زندگی برام مصدود کرده بود تا اینکه با هزار پارتی بازی تو اداره محیط زیست  مشغول کار شدم به دلیل نزدیکی محل زندگیم به دریاچه من را محیط بان آن دیاچه قرار دادند هیچ تجربه کاری نداشتم ولی دوست داشتم شغلی که به دست اورده بودم رو با علاقه ادامه بدم برای بقای زندگیم به این شغل نیاز داشتم حالا من یک نفر نبودم و با تمام عضای خانوادم می شدیم 4 نفر.
روزهای کاری  یکی یکی می گذشت در هفته چند بار باید به محیط دریاچه برای سر زدن می رفتم بیشترین تاکید رئیس سازمان روی تخلفاتی مثل شکار و ماهیگیری غیره قانونی بود جالب بود من خودم همیشه دوست داشتم به بینم شکارچی ها و ماهی گیرا چه گونه به شکار می پردازند . . . .
امروز باید به دریاچه می رفتم روز پنج شنبه خوبی به نظر می رسید با همکرام به گشت در دریاچه پرداختیم با صحنه زیبای رو به رو شدم ماهیگیرانی می دیدم که ساعت ها برای انتظار برای صید یک ماهی کنار دریاچه حضور داشتند آنها با قلاب مشغول ماهیگیری بودند با خودم گفتم اینا چه حوصله ای دارن که برای یک ماهی ساعت ها به انتظار می شینند چه حوصله ای دارند وتا حدودی هم کارشون عمقانه هست اونا که می تونن با تور در زمان کمتری ماهی های بیشتری بگیرن ولی نمی دونم چرا باز این کارو نمی کنند.
بعد ازچند ساعت  کاری زیر نور ماه با یکی از هم کارام که تازه با اون آشا شدیم روی اون تپه ای که کنار دریاچه منقلی رو به پا کردیم و مشغول کار خودمون شدیم ولی هنوز من می دیدم که ماهیگیرای کنار دریاچه همچنان مشغول ماهیگیری هستند و نور چراغ کمپ اونارو مشاهده می کردم تو همین فکر بودم که همکارم مواد رو به من داد و گوفت تو فکرش نرو بزن به دنت تا همیشه رو فرم باشی و به عمل خودمون رسیدم بعد از مصرف مواد ها تو عالم نعشگی با دوستم مثل همیشه پای صحبت هم نشستیم و تعریف کردیم و اتز بدبختیامون گفتیم و دردودل کردیم ، از این ماهیگیرای کنار دریاچه هم صحبت های کردیم که دیونه ها با این همه سرگرمی چرا ماهیگیری روانتخاب کردند. من همیشه فکر می کردم ماهیگیری شغلی هست برای گزارن زندگی و درآمد ، ولی می دیدم که این افراد چه هزینه های که برای این سرگرمی خودشون انجام نمی دن.
تو همین تعریف ها بودیم که موبایل همکارم به صدا در اومد مثل اینکه از طرف ماهیگیرای کنار دریاچه بود اونا می گفتند که داره یه تخلف انجام میشه و اون سمت دریاچه افرادی در حال تور پهن کردن در آب می باشند . مثل اینکه داستان داشت مهیج تر می شد و وظیف ما این بود که جلوی این ماهیگیران که با تور ماهیگیری می کنند رو بگیریم با عجله دستو پای خودمو جمع کردم که بریم سمت اون ماهیگیرا و اولین گذارش خودمون به محیط زیست ارائه بدیم ولی همکارم به من گفت که عجله نکن هنوز زود هست با تعجب از همکارم پرسیدم دلیل این تصمیم چیه ، گفت که اگه الان به سمت صیادان بریم چیزی دستمونو نمی گیره باید تا صبح منتظر به مونیم که ماهی های خودشونو صید کنند بعد به سمت اونا بریم ، تو عجله ای نکن وفقط منتظر به مون ، من که متوجه حرف های همکارم نشدم و فقط چیز های که گفت رو گوش کردم .
تا صبح کنار همون منقل نشستیم و به عمل خودمون رسیدیم تا زمانی که ساعت 4 صبح زمان جمع کردن تور توسط صیادان فرا رسید . تو هوای گرگومیش دریاچه قایق صیادان رو می دیدم که روی دریاچه در حال جمع کردن تور صیادیشون هستند و صحبت های که به آرومی می کردنو واضع می شنیدم که چی می گفتند داشتند از صیدی که داشتند صحبت می کردند و من و همکارم همچنان داشتیم خودمونو به سمت ماشین صیادان می رسونیدم ، همکارم که به من می گفت به خاطر اینکه من هیچ تجربه ای در این زمینه ندارم هیچ حرفی رو نزنم وفقط به بینم که همکارم چی کار می کنه برای همین پشت سرش فقط حرکت می کردم تا اینکه به قایق نزدیک ساحل کنار ماشین صیادان نزدیک شدیم صیاد ها هم با قایق پر از ماهی کپور به ساحل رسیده بودند و درحال خالی کردن ماهی ها درون گونی ها بودند و با دیدن ما کاملا شوکه شدند و حالا می فهمیدم که لباسی که ما به تن داشتیم برای ماهیگیرا چه قدر ترس داشت و احساس قوی بودن به من دست می داد.
همکارم مشغول صحبت کردن با صیادان شد مثل اینکه همکارم خیلی تو کارش تجربه داشت و به راحتی با صیادان کنار اومد حتی ما با اون صیادان دوست شدیم و باهم چای خوردیم و بعد از رفتن اون صیادان ما برگشتیم و به همکارم  گفتم که چرا تور اون ماهیگیرارو نگرفتی و چرا اونارو آزاد گذاشتی که هر کاری که خواستن انجام بدن.
همکارم با نگاهی به من دست در جیبش کرد و به من پول های گرفته شده از صیادان رو نشون داد وگفت دلیلش این بود. اون شب هم گذشت خیلی برام جالب بود ما هم یک حقوق ثابت داشتیم و هم می تونستیم از کارمون برای خودمون درآمد جدا گانه داشته باشیم تمام اون پول هارو تبدیل به مواد مصرفی خودمون کردیم و پای منقل کنار اون دریاچه دود کردیم و ساعت های کاری خودمونو می گذروندیم خیلی خشحال بودم من می توستم پول موادمو از صیادان جور کم و حقوقمو صرف خرج خانوادم کنم که خیلی دوسشون داشتم.
ماه ها از  شغلی که داشتم می گذشت و موارد مشابه زیادی از صید غیره قانونی صیادان رومی دیدیم وبا هر کدوم به نحوی کنار می اومدیم اصلا خیلی از صیاد ها هم پایه منقل ما بودند و مارو مهمان منقل خود می کردند ما الان دوستان زیادی را پیدا کرده بودیم یکی از یکی باحال تر . . .
یک روز وسط هفته که به گشتو گذار در محدوده دریاچه پرداخته بودم با ماهیگیران که با قلاب ماهیگیری می کردن آشنا شدم که خیلی کارهای عجیب غریبی انجام می دادند و یکی از بزرگ ترین ماهی های که دیده بودم تو اون دریاچه کسی بتونه بگیره رو گرفته بودند و درحال آزاد کردن اون ماهی بودند با تعجب به آنها گفتم دیونه ها شما که ماهی رو نمی خواهید اونو آزادش نکنید بدید به یه کی دیگه اونا با نگاهی به من خندیدند و ماهی رو آزاد کردند، داشتم همه صحنه هارو می دیدم حس عجیبی بین اون ماهیگیرا بود نگاهی که به ماهی در حال دور شدن از ساحل روداشتند آرامش عجیب سکوت دریاچه و حرف های که اون ماهیگر به من می زد واقعا درک خیلی سختی برام داشت که متوجه حرف انها بشوم ولی عجب ماهیگیرای اوسکلی بودند ، ماهی فکر کنم به وزن 9 یا 10 کیلو رو آزاد کردند ماهی که حتی یک صیاد با تور هم قادر به گرفتن اون نیست تازه اسم هم روز گذاشته بوند بهش میب گفتد شاهزاده دریاچه واقعا خنده داره.
ما با دوستان ماهیگیر به صحبت نشستیم مثل اینکه دل پری از کار ماهیگیران با تور و همکاران محیط بان ما داشتند حرف های که از روی احساسات می زدند واقعا برای منی که معمور محیط بان بودم جواب داند کار مشکلی بود  واقعا هم قیافه هم تجهیزات ماهیگیری هم طرز صحبت کردن این ماهیگیران با تمام اون صیادانی که دیده بودم متفاوت بود.
البته برام خیلی خنده دار بود که ماهی برای  این ماهیگیران اینقدر ارزش داشت حالا نمی دونم چرا ماهی که اینقدر برای اونها مهم بود چرا بعد از اینکه اون هارو می گرفتند آزاد می کردند واقعا چه انسان های عجیب غریبی من این روزها می بینم  واقعا یک ماهی ارزش اینو داره یک موجود بد بو  بو گندو که این ماهیگیر اینقدر با احساسات خودشون داره از اونا دفاع می کنه درسته مسغره بود ولی احساسات اون ماهیگیرو دوست داشتم حرف های قشنگش به دلم می شنست .
اون دوستمون می گفت که تمام سعی وتلاشش اینکه که بتونه از از این دریاچه محافظت کنه ولی هیچ قدرتی نداره و تنها کاری که می کنه خاطراتشو می نویسه و فیلم های که از صیادان می گیره رو نشون همه بده و برای همین تو اینترنت قرار میده . . .  چه حوصله ای این رفیقمون داره که این کارارو می کنه من واقعا نمی دونستم که اینقدر این دریاچه و ماهیاش مهم هستند جالبه . . .
اون روز هم گذشت و ما دیگه اون ماهیگیرو هیچ وقت ندیدیم نمی دونم اسمش چی بود فکر کنم رفیقش ابی صداش می زد ولی بعد از چند ما متوجه شدم ماهیگیرای زیادی دارن اون کارای می کنند که اون ماهیگیر روزی اون کارارو انجام می داد مثل اینکه ماهیگیرای زیادی مثل ان دیونه شده بودند و ماهی های که می گرفتنو آزد می کردند واقعا که ادمای اوسکل این روزا زیاد شده.
فصل های یکی یکی تغیر می کرد و فقط یک چیز بود که همیشه در دریاچه ثابت بود اونم وجود ماهیگیران قلاب به دست بود که فرقی نمی کرد که هوا بارونی باشه یا برفی یا آفتابی همیشه در کار دریاچه حضور داشتند واقعا که چه علاقه ای این ماهیگیرا به این دریاچه دارند.
فصل بهارو دوست دارم کنار دریاچه باشم واقعا که سرسبزی زیبای کنار دریاچه وجود داره ، از همه مهم تر اینکه از طرف اداره ابلاغ شده که تو این فصل صید ماهی اکیدا ممنوع هست البته می دونم بیشتر منظور رئیسم ماهیگیری با تور بود ولی من کاری به کار این مایگیرهای قلاب به دست ندارم اونات آدم های مظلومی هستند. .
یه سری با همکارم به دریاچه زدیم مثل اینکه بغیر از ما کسی کنار دریاچه نبود برای همین با خیالی راحت به  عمل خودمون رسیدم و پای منقل نشستیم و دودی به بدن زدیمو حسابی حال کردیم رفیقم با تماسی که داشت به ده مجاور برای کاری رفت و ما موندیم کنار دریاچه قبل از رفتن موتورم مشکلی داشت و موتورو تعمیر کردم از قبل لباسامو عوض کردم که روغنی نشن برای همین با لباس های شخصی که داشتم کار هارو انجام دادم رفتم کنار دریاچه دستامو بشورم همین که مشغول بودم توجه من به همون نزدیکی های آب دریاچه جلب شد عمق آب کم بود  دوتا ماهی کپور بزرگ رو می دیدم که در حال جفت گیری بودند من هم  توهمات بعد از مصرف مواد خودم بودم با خودم مشغول فکر کردن شدم مثل اینکه یکی از اون ماهی ها شاید همون ماهی بود که روزی دوست ماهیگیرمون بعد از گرفتن رها سازری کرد که می گفت اسمش شاهزاد دریاچه هست ، واقعا زیبا بود صحنه های می دیدم که تا به حال ندیده بودم ومن همچنان روی اون صحنه ها قفل شده بودم و حرف های اون ماهیگیر تو ذهنم مرور می شد که می گفت "هدف ما از ماهیگیری خوردن اون نیست ما طبیعت دوستیم و دوست داریم ماهی ها هم آزادانه به زندگی خودشون ادامه بدند حالا اگه من این ماهی که گرفتمو آزد نکنم به نحوی چرخ حیاط زندگی اون به هم زدم می دونی این ماهی مت تونه روزی هزاران ماهی مثل خودشو تولید کنه چون ماهی مولد هست" الان می فهمم که اون ماهیگیر چی می گفت زمانی که می دیدم یک ماهی به همون اندازه که اون ماهیگیر آزادش کرد الان مشغول تولید مثل و تکثیر شدنه ، با خودم گفتم اگه این ماهی وجود نداشته باشه و این دریاچه هم خالی از ماهی باشه من هم این جا وجود نخواهم داشت . افکاری تو ذهنم بود که حس زیبای به من می داد وکم کم متوجه می شدم که وظیفه منی که محیط بان این دریاچه هستم چیه ولی حیف که نمی تونم به حرف دلم گوش کنم و اعتیاد به مواد مخدری که دارم همیشه منجرب شده که من خودمو ویران کنم هم این دریاچه رو تو همین خماری بود که ماهیگیرانی که تازه در کنار من حضور پیدا کرده بودند با دو تا چنگ و نیزه دوتا کپور مولد در حال تخم ریزی رو مورد هدف خودشون قرار دادند  و اون ماهی هارو از آب بیرون کشیدن و من فهمیدم که هیچ قدرتی در مقابل آنها ندارم و تصلیم عتیاد خودم هستم. . .  

آخرین قزل آلای طلایی زندان شیشه ای
موضوع داستان : داستان واقعی از زندگی نویسنده
نویسنده : ابی فیشر
روز اول کاری من بود و در تقسیمات کار بین کارمندان سکوریتی شرکت من شدم مسئول بادی سرچ ساختمان اداری و مسئولیت من گشتن بدن پرسونل شرکت بود ، به کارم مشغول شدم تا اینکه در سکوت آفیس شنیدم که اسپیکر بالای سرم میگه آقای فلانی به بخش  fishery  با خودم گفتم چه جالب جای هستم که بخشی مربوط به ماهی ها را هم دارد . . .
حدود ساعت های 4 بود که مردی رو بادی سرچ کردم که لباسی شبیه قصاب ها به تن داشت وقتی کارم تموم شد احساس کردم با تماس دستم به بدن این شخص دستم یک حالت لزج به خود گرفته حالتی که برای من خیلی آشنا بود و زمانی که بوی خواصی به مشامم رسید و دقیق تر به دستانم نگاه کردم فلس های ماهی رو روی دستم دیدم  که فقط اون فلس ها می تونست برای ماهی قزل آلا باشه.
چند روز از کارم گذشت تا اینکه شدم مسئول پاترولینگ سالن جنوب شرغی هاپیر و مسئولیتم برقراری امنیت بین مشتریان و پرسونل بود مشغول قدم زدن بین  سالن ها شدم ،  ناگهان نگاهم به آکواریومی جلب شد که در آن تعداد زیادی ماهی قزل آلا مشغول شنا کردند بودند و می دیدم که ماهی ها برای فرا کردن از تور دستی فروشنده خود را به درو دیوار شیشه ای آکواریوم می زنند ، تو این همه شلوغی نظرم به ماهی قزل الای رنگین کمان طلایی جلب شد که بین اون همه قزل آلای رنگین کمان ساده مثل جواهری می درخشید . . .
صحنه های زجر آوری بود ماهی ها یکی یکی توسط فروشنده صید می شدند و درون سبدی ریخته می شدند تا آن ماهی ها آخرین لحظات زندگی خود را به تقلا کردن و بالا و پایین پریدن در آن سبد پلاستیکی به پردازند تا هنگام وزن و حمل اون توسط مشتری ها دیگر توانایی برای فرار کردند نداشته باشند و آرام در پلاستیک کی که حمل می شدند چشمانشان را برای همیشه روی هم بگزارند ، واقعا صحنه های دردناکی رو می دیدم که تو اون شلوغی فروشگاه میون هزاران نفر بازدید کننده انگار هچ حضور نداشتم و قرق در تصاوری بودم که دیدن اون باعث رنجش روحم می شد.
بیش از هزار بار من از جلوی اون زندان شیشه ای ماهی های قزل آلا های فروشی عبور کردم ولی همچنان فقط اون قزل آلای طلایی بود که نظر منو به خودش جلب می کرد ، ای کاش در حال معموریت نبودم تا  می تونستم اون ماهی قزل آلای طلایی رنگو نجات می دادم.
روز ها یکی یکی سپری می شد و همچنان تعداد ماهی های قزل الای اون زندان شیشه ای کمو زیاد می شد ولی نکته جالبی این بود که همچنان اون قزل آلای رنگین کمان طلایی در آن آکواریوم حضور داشت. یکی از دلایلش این بود که خریداران ماهی قزل آلا شاکی از این بودند که فروشنده اون ماهی قزل الای به اصتلاح مریض را برای آنها گرفته و قصد فریب آنها را دارد و برای همین اون قزل الای طلایی رنگ همچنان در آن اکفاریوم به زندگی نفس گیر خود ادامه می داد ، زندگی که هر لحظه با در خواست یک مشتری به پایان می رسید.
محال بود که از جلوی بخش فیشری عبور نکنم و نگاهم جلب ماهی ها نشود جالب بود وقتی که فروشنده با ماهی ها کاری نداشت و هیچ مشتری تقاضای خرید ماهی قزل آلای زنده رو نداشتند ماهی ها آرام به نفس کشیدن و بازو بسته شدند سریع دهان خود در گوشه ای از این زندان شیشه ای می پرداختند.
نمی دونم ماهی هاهم متوجه حضور من در کنار خود بودند یا فقط احساس من یک طرفه بود و فقط من بودم که به حال اون ماهی ها قصه می خودم ولی اتفاق جالبی افتاد که اینو به من ثابت کرد که ماهی ها هم متوجه حضور من در کنار آکفاریوم هستند اون ماهی قزل آلای طلایی که منو وادار کردم  این داستانو براش بنویسم  به سطح بالا آکواریوم اومد و با حرکت سریعی دمی زد و مقدار آب روی  کفش های چرمی من ریخت و دباره به  عمق آب رفت این حرکت اون ماهی فقط به خاطر اون بود که به من ثابت کنه فکر های که در افکار من در مورد خودش و دیگر ماهی های آن اکواریوم میگزره رو می فهمند.
تو این همه شلوغی  بازدید کنندگان و صدای موسیقی به اون چند کیلومتر دور تر ها فکر کردم رودخانه ای که همیشه برای فلای کار کردن به اونجا می رفتم  حس می کردم رودخونه ای خروشان رو دارم می بینم رودخونه ای که با بر خورد آب ها به سنگها صدا های دلنشینی رو تولید می کرد و تجسم کردم زمانی که ماهی های در بند این زندان شیشه ای رو دارم اونجا آزاد می کنم ، می دونید مثل چی می موند مثل آزاد کردن پرنده ها از قفس ها یا آزادی زندانی های در بند بود تجسم می کرد زمانی که یک دسته قزل آلا رو آزاد کردم و همگی با سرعت در مسیر آب نا پدید می شوند و اون لکه طلایی رنگ یا همون قزل الای طلایی خودمون رو می دیدم که میون حباب های آب نا پیدی می شد. . .  تو این فکر ها بودم که نا گهان با بر خورد صدای ساتور بر گردن یک ماهی قزل آلا از رویا بیرون اومد دقیق تر که نگاه کردم سر اون ماهی قزل آلای طلای رو روی کاشی های اون مغازه دیدم که با سری بریده داره نگاه من می کنه و فروشنده مشغول تمیز کردن اون برای یک مشتری هست . . .

داستان ماهیگیری در روز سه شنبه ننگین
از زبان یه ماهیگیر محلی
امروز روز خوبی بود برام ، ماهیگیری خوبی داشتم تونستم مقدار از ماهی های که گرفته بودم به همسایه ها بدم تا چند هفته شام و نهار خونه خودمونو تعمین شد اینجوری می تونم به خونمون کمک کنم تو این درآمد های ناچیز  که داریم .
امروز باید موتور برقو به بچه عموم تو ده پاینی بدم و تو ماهیگیری کمکش کنم تا اونم بتون ماهی های زیادی رو بگیره . .  وضع مالی خانواده عموم زیاد خوب نیست با این کار فکر می کنم دارم کمکشون می کنم و خدا هم راضیه. ماهیگیری نصبت به سال های قبل بد تر شده شاید دلیلش خشکسالی باشه ولی ما سعی می کنیم ماهی های زیادی رو بگیریم باید موتور برق رو روغن کاری کنم تا برنامه ماهیگیری ما لنگ نشه واقعا حس خوبی دارم وقتی ماهیگیری می کنم ، وقتی کنار آب هستم اینقدر تو فکر میرم که حتی صدای موتور برق رو هم نمی شنوم فقط می بین که دوستام چه جوری ماهی های که دچار برق گرفتگی شدند رو با سبد ها میگیرن. . . .
من سال هاست که تو این روستا زندگی می کنم و ماهیگیری رو از بابام به ارث بردم و مطمعن هستم ماهیگیری رو به بچه هام هم یاد می دم ما شکلات زندگی زیادی داریم هفته ای چند بار ماهیگیری هم برای روحیه ما خوبه هم برای سرگرمی هم منبع درآمد خوبی هست ، پسر عموم ماهی های که با موتور برق میگیره رو می بره کنار جاده می فروشه واقعا خیلی خشحالم که موتور برقی که خریدم اینقدر مفید بوده برای بچه های محالمون و پسر عموم علاوه بر ماهیگیری کا اصلی اون موتور برق ایجاد نوری که برای خانه ما می کنه اکثر هم محله ای هامو موتور برق دارن برای همینه که همشون با موتور برق ماهیگیری می کنند . . .
ما مشکلات زیاد دارم تو ماهی گرفتن یکیش همین  نگهبان محیط زیست این بخشه بود اولش کمی جلومون می گرفت ولی وقتی باحاش دوست شدیم دیدیم احل حاله نه تنها دیگه جلو مونو نمی گریه بله براش ماهی هم می بریم واقعا آدم خوبی دمش گرم از این آدما این روزا خیلی کم گیر میاد. تازه بعضی وقت ها میره تو منطقه های خودش شکار می زنه برای افراد محلمون گوشت شکار میاره دمش گرم وقتی گوشت شکار هارو به وان پیرزن بی سرپرست محلمون میده اشک تو چشما جمع میشه و تصمیم میگیرم که هروقت یه محیط بان محیط زیست شدم همین کارو کنم . . .
من تو خانواده ای بزرگ شدم که بابام یادم داده که به دیگران خوبی کنم و حق کسی رو ضایع نکنم برای همینه وقتی ماهیگیری رو به بینم که نتونه ماهی بگیره موتور برقو براش می برم و کمکش می کنم تا ماهی بگیره.
امروز صبح دیدم که چنتا آدم شهری اومده بودند تو رودخونه ما ماهیگیری می کردند رفتم بهشون گفتم که که اینجوری اینجا نمی تونید ماهی بگیرن اگه دوست داشته باشید من می تونم براتون موتور برق بیارم ولی اونا قبول نکردند یکیشونم کمی خول بود کمی مغزش شیرین می زد از اون بالا دیدم یه ماهی گرفت با اون نخو قلابش بعد آزادش کرد واقعا این شهری ها چقدر مغزشون ایراد داره اما لباساشون خیلی قشنگ بود مثل این هنر پیشه های گاو چرون تو فیلم های وسترن بودند.
یکیشونم واقعا مشکل روانی داشت فکر کنم دیونه بو هی یه نخ سبز  رو به اینور واونور پرت می کرد فکر کنم دیونه بود.
اینا رو دیدم یاد حسن خودمون افتادم اونم مثل این شهری ها دیونه هست هر روز با یه سوزن میره ماهیگیری دو ساعت کنار آب میشینه تا دوتا ماهی بگیره والله کسی نیست به این داداش ما بگه آخه این چه روش ماهیگیری با موتور برق که می تونیم بیشتر ماهی بگیریم ولی میگه احمد این جوری حالش بیشتره من اینجوری دوست دارم . . .
کاکام حسن هر وقت ازین ماهیگیرهای شهری میبینه میره پیش اونا و از اونا سوزن ماهیگیری و خیت میگره . . .
بهش گفتم اگه درساشو خوب بخونه هر وقت رفتم شهر خرید کنم برای هر چقدر که دوست داشته باشه خیت و سوزن ماهیگیری میگیرم. . .
نمی دونم این ماهیگیری چه کرمی داره که معتادش شدم دوست دارم هروز صبح که از خواب پا می شم موتور برقو به زنم کول برم اون دور دورا ماهیگیری کنم . . .
امروز قاسم پسر عموم با چنتا از  هم محلیاش اومدن ده ما ماهیگیری ، قاسم می گفت که احمد نمی خواد موتور برقتو بیاری رفیقام با یه روش دیگه ماهیگیری می کنند از قاسم پرسیدم چی جوری ماهیگیری می کنید گفت با بمبی که خودشون ساختن . .  با خودم گفتم ای ول اینا چقدر حرفه ای هستدن دمشون گرم ، خیلی کنجکاو شده بودم که به بینم چی جوری با بمب ماهیگیری می کنند برای همین با اون به ماهیگیری رفتم می گفتند که باید یه برم بزرگی پیدا کنیم که عمق زیادی داشته باشه تا اون جا ماهیگیری کنیم.
رفتیم ماهیگیری این اولین باری بود که موتور برق به همراه خودم به ماهیگیری نمی بردم برام خیلی سخت بود ولی این روش قاسم و بچه های محلشونم خیلی جالبه  برام ، میگن که با بمب ماهیگیری می کند . ..
رفتیم یه جای خوبی برای ماهیگیری انتخاب کردیم رفیق های قاسم بمی رو تو آب انداختن و گفتن که پناه بگیریم من هم دویدم ، پشت یه سنگ بزرگ دستمونو رو سرمون گذاشتیم ولی من از  از زیر دستام اون قسمت رو می دیدم که رفیق قاسم بمب رو اونجا پرت کرد تو همین نگا ها بودم که دیدم اون برمی که انتخاب کرده بودیم منفجر شد و و تو همین سکوت بعد از انفجار بودیم که رفیق های قاسم و خودش همگی دویدند به سمت جای که بمب گذاشته بودند من هم دویدم وقتی کنار آب رسیدم دستو پاهام لرزید و قتی اون ماهی هارو کنار آب دیدم واقعا دمشون گرم ماهی های که من تو 4 ساعت با موتور برق می گرفتمو اونا تو کمتر از چند دقیقه گرفتند و مشغول جمع کردن ماهی ها شدیم خیالی هاشون هنوز زند بودند ولی راحت می تونستیم اونا رو بگیریم یه گونی ماهی پر شد واقعا روز خوبی بود . . .
بعد از ماهیگیری خسته و کوفته به خونه اومدم باید میرفتم سر زمین به مامانم تو جمع کردن گرجه ها کمک می کردم برای همین یه نفسی تازه کردم رفتم سراغ مزرعه که همون نزدیکی ها بود. وقتی به خونمون برگشتم از خستگی خوابم برد همش داشتم خواب ماهیگیری که با بمب داشتیم رو می دیدم.
یه روز دیگه رسید امروز جمعه هستو باید یه رودخونه ای برم می دونم که شهری های زیادی میان رودخونه تفریح برای همین به رم به بینموشون نکنه بیان تو زمین هامون  محصولاتو خراب کنند .. .
کنار رودخونه که رسیدم دیدم آدمای زیادی کنار رودخونه بودند از این خولوچلا هم بودند که با سوزن ماهیگیری می کردند نظرم به اون چند نفر جلب شد که با تور ماهیگیری می کردن رفتم پیشون  تور راه بند داشتن کمکشون کردم که ماهی زیادی بگیرن از این کارم خیلی خشحالم که یه خانواده رو خشحال کردم و قتی بچشون اون ماهی های که از تو تور باباش در میورد نگاه می کرد وشادی می کرد روحمو زنده کرد . . .
نمی دونم چرا یه احساس عجیبی نصبت به ماهیگیری پیدا کردم دیگه بیشتر برای لذتاش به ماهیگیری می رم نه برای ماهی نمی تونم درد ماهی گیری نکردنو فراموش کنم برای هیمنه که دباره با بچه محلی هامون موتور برقو میزنیم کولو میریم ماهیگیری.
یه سری به محله پسر عمو قاسم زدم و رفتم پیش رفیقای باحالش نشتیم و در باره ماهیگیری صحبت کردیم و یه قرار برنامه ماهیگیری گذاشتیم و درباره روش های ماهیگیری صحبت کردیم که چه سیستمی رو استفاده کنیم دیدم در باره بمب دیگه صحبت نمی کنند دارن می گن که فصل سم پاشی بوته گرجه هاست و در باره ماهیگیری با سم گرجه ها صحبت می کنند با خودم گفتم ای ول احمد اینا دیگه کی هستند . . .
فکر کردم ماهیگیری با بمب خیلی هیجان داره ولی الان یه روش جذاب تر دارن برای ماهیگیری استفاده می کنند و می گند که سم گورجه رو اگه تو آب بریزیم می تونیم ماهیهای زیادی رو بگیریم ، قول و قرار رو گذاشتیم که سه شنبه ای که کسی تو رودخونه نیست رو بریم ماهیگیری و قرار شد که هر کسی که از این سم گرجه ها در انبار خونش داره رو برای روز سه شنبه بیاره.
نمی دونم چرا خوابم نمی بره از هیچان ماهیگیری فردا انقدر انرژی درونم جمع شده که خوابم نمی بره سرانجام سه شنبه شد با اون مقدار سمی که از تو انبار برداشتم به سمت محل قرار مون رفتیم دوستای قاسم می گفتند چون سم تو آب حر کت می کند و همه جا ما می تونیم ماهی ها رو بگیریم ، ما به سرچشمه رودخونه نزدیک شدیم و سم های گرجه ای که همگی آورده بودیم رو روی هم گذاشتیم یه چندین کیلوی می شد و دوست قاسم می گفت که تا حالا با این مقدار زیاد سم گرجه ماهیگیری نکرده و خیلی بچه ها انرژی داشتن برای ادامه کار و سم رو تو سرچشمه ریختند وگفتدن که بچه  ها یه استراحتی کنیم تا سم تو رود خونه رو ماهی ها اثر بزاره . . .
زیر سایه درخت بلوتی که در همون نزدیکی های رودخونه بود رفتیم با خودم می گفتم یعنی نتیجه کار چی میشه اصل ما ماهی میگیریم یعنی میشه که اصلا جواب نده و در کل با بچه ها از خاطرات ماهیگیریشون صحبت می کریم تو تعریف های هم محلی های قاسم می شنیدم که می گفتند هرچی ماهی تو مسیر ردوخونه هست می میره ولی باور نمی کردم با خودم می گوفتم مگه میشه تمام ماهی ها باهم همگی بیمیرند نه اصلا باورم نمی شد چون ناراحت کنند بود که هرچی ماهی تو یه رودخونه  هستو بکشیم من همیچین ماهیگیری رو ندیده بودم و انجام هم نداه بودم همون ماهیگیری موتور برق خودمون بهتره از این روش ها ست حتی از ماهیگیری با بمب چون ماهی های که میگیریم هم لتو پار میشن هم خطرش بیشتره . . .
خوب تو همین تعریف ها بودیم که بسم الله رو روز سه شنبه گفتیم که قاسم با رفیقاشون از روی زمین بلند شدند و گفتن الان وقتشه بریم ماهی هارو جمع کنیم . . .
من هم که از همه کنجکاو تر بودم همین جوری که مشتاق بودم به بین رودخونه رو و چقدر ماهی کنار آب اومده قدم برمی داشتم نگاهم به جلو بود که دقیق تر رودخونه رو به بینم ضربان قلبم رو می شنیدم که دارن دونه دونه می طپند که دیدم قاسم دو دوستاش  20 یا 30 متری رودخونه همشون به طرف آب دویدند و فریاد خشحالی سر می دادند من هم سرعتمو برای رسیدن به رودخونه زیاد وقتی به روخونه رسیدم مسیر رودخونه رو فکر می کنید چه جوری دیدم سطح آب و کنار روخونه اصلا معلوم نبود تمام مسیر رودخونه  تا اونجای که چشم کار می کرد فقط ماهی بود که کنار آب یا روی آب در حال جون دادند بود نمی دونم چرا پا هام سست شده  بودند بی اراده بر روی زانو هام افتادم بر روی زمین و همچنان نگاهم به میلیون های ماهی مرد بر سطح دریاچه بود دوستان قاسم هم می گفتند دلیلی مرگ این همه ماهی به این اندازه به خاطر درصد زیاد سم گورجه ها بوده و تو ماهیگیری آنها در استفاده از این سم گرجه بی سابقه بوده و اونا همچنان در جمع کردندم ماهی های بزرگ بودند دیگه اینقدر ماهی اونجا در حال تلف شدن بود که اونا می تونستدم انتخاب کنند ماهی های مرده را در گونی خودشون به ریزند.
نمی دونم چرا زبونم قلف شده بود بی اراده شده بودم و نمی تونستم تو جمع کردن ماهی ها به دوستان کمک کنم فکر کنم این اولین باری بود که دلم برای ماهی ها می سوخت رو تپه نزدیک رودخونه رفتم مسیر رودخونه رو نگاه می کردم که از ماهی های مرده تا اونجای که چشم کار می کنه از ماهی های مرده سفید شده . . .
این اولین باری بود که به خاطر  اتفاق درد ناک اشک تو چشما جمع شده بود با دوستان خدا حافظی کردم و ماهیهای که دادن رو هم قبول نکردم و می گفتند که هر جای رود خونه برم می تونم ماهی جمع کنم و ظهر بود من هم به بالای همون تپه بر گشتم و به مسیر رودخونه خیره شدم رودخونه ای که توش بزرگ شده بودم و هر هفته تو اون به ماهیگیری می رفتم ولی این رودخونه اون رودخونه نبود ورنگش از مرگ ماهی ها تغیر کرده بود صحنه ای که مطمعن بودم تا حالا همه دیدن تمام احالی چند روستای این منطقه . .. .
الان دیگه هوا تاریک شده و باید به خونه بر گردم و در حال طی کردن مسیر برای رسیدن به محله بودم که از حرف ها متوجه شدم که همه به این موضع پی بردند که تمام ماهی های رودخونه تلف شده با خودم می گفتم تمام ماهی های رودخونه تلف شده یعنی واقعا تمام ماهی های رودخونه تلف شده و من هم در تلف شدن تمام ماهی های این رودخانه نقش دارم از  عذاب وجدان نمی تونستم نفس بکشم . . .
به خانه رسیدم و مادرم به من می گفت که رودخونه رو دیدی تمام ماهی های رودخونه به صورت عجیبی مرده اند بهم می گفت که مواظب خودم باشم نرم ماهیگیری آب رودخونه آلوده شده. . . . .
صبح از اداره محیط زیست به اون رودخونه اومده بودند و بعد از ساعاتی هم از اداره  شیلات اونجا اومده بودند که آب رودخونه رو آزمایش می کرند تا بدوند دلیل مرگ ماهی های چیه . . .
بعد از چند روز شنیدم  دوستای قاسم رو دستگیر کردند. . . .
این داستان ماهیگیری در روز سه شنبه ننگین رو هیچ وقت فراموش نمی کنم

دختر ماهی نما


دختر ماهی نما
روشنایی تو اتاق وجود نداشت و به دلیل اینکه ساعت وموبایلشو گرفته بودند زیاد متوجه گذران وقت و ساعت نبود تنها از پنجره اون اتاق با حرکت نور ماه متوجه این می شد که زمان در حال گذره و با چهره در هم و استرس زده نمی دونست که قراره چه اتفاقی برای خودش و دوست دخترش بیوفته ، مشکل خودش زیاد براش مهم نبود وبیشتر به فکر دوستش بود که نمی دونست که کجا بردنش و قراره چه اتفاقاتی بیوفته ولی از پشت دیوار می تونست صدای فریاد های دوستشو در حال باز جویی بشنوه و همین استرسشو بیشتر می کرد. فکر ابرو ریزی که قراره اتفاق بیوفته نمی دونست که با چه روی سرشو تو جامعه بالا کنه و با چه روی نگاه به چشمان خانواده دوستش کنه . . . .
با خودش می گفت که ای خدا مگه من چه گناهی کردم که حتی نمی تونم با دوستم تو خیابونا با هم قدم بزنیم ، این چه مملکتی که من دارم توش زندگی می کنم و چرا اسیر یک مشت آدم عقده ای شدم . . .
الان از ماجرای دستگیر شدنم  مدتها می گذره و با تعهدی که تو دادگاه دادم همه چیز تموم شد ولی دوستم هیچ وقت نتونست آبروی رفته خودشو به دست بیاره و برای همیشه از جامعه و خانوادش ترد شد.
من ترم آخر کارشناسی رشته گرافیک وطراحی هستم با اینکه می دونم هیچ آینده شغلی ندارم ولی باز همچنان به خاطر علاقه و استعدادی که تو این رشته دارم به تحصیلم ادامه می دم . . .
خیلی وقت ها با خودم خلوت می کنم و از خودم می پرسم برای چی دارم زندگی می کنم چرا هیچ کدوم از نیاز های اولیه زندگیم براورده نمی شه مگه من چی می خوام پول می خوام ، ماشین می خوام یا خونه ، نه من هیچ کدوم از اینارو نمی خوام فقط یه کمی حقوق شهروندی و آزادی می خوام ، که متعسفانه از اونم محرومم برای همیشه به رفتن از ایران فکر می کنم ، برم یه سرزمین دیگه زندگی کنم سرزمینی که حد عقل به انسان بودنم احترام بگزارن ، ولی همیشه مشکلات مالی باعث می شد که این درخواست من به یک رویا تبدیل بشه . . .
برای همینه که هروقت خودمو گم می کردم ، تا چشامو باز می کرنم خودمو میون طبیعت می بینم ، جای که همیشه روح خودمو با اون شکل تا مشکلات روحی که دارمو فراومش کنم . ..
من دوست دارم آزادانه توی روخونه میون اون کوها قدم بزنم و ماهیگیری کنم تا فراموش کنم کی بودم و به دنبال چه چیزی بودم . . .
همیشه تنها دوای مرحم روح خراش خوردم چوب و چرخ فلای بود که داشتم همیشه لمس چوپ پنبه دسته چوب فلایم به من آرامش می داد و زمانی که با انگشتان دستم اون دسته رو فشار می دادم خودمو از صحنه روزگار برای مدتی محو می کردم . من همیشه تو طبیعت کنار رودخانه به بهانه ماهیگیری دنبال خلوت گاهی برای گذران زندگیم می گشتم.
همیشه گذران زندگی و شنیدن تیک تاک ساعت برام خیلی کشنده بود ولی وقتی که مشغول پرواز دان نخ فلای تو ماهیگیری می شودم میون کوهای سر به فلک کشیده وسط روخونه ای که خودمو تنها توش می دیدم اون عقربه های ساعت برام متوقف می شد و دیگه صدای تیک تاک ساعت رو نمی شنید و تنها چیزی که نظر منو به خودش جلب می کرد صدای بال زدن هشرات بر روی شاخه و گل ها بود که به گوشم می رسید ، دیدن پرواز سنجاقک ها بروی سطح رودخانه و مانور دسته جمعی مای فلای ها آرامشی رو به من می داد که اونو نوعی عبادت می دونستم چون ذهنم رو از هر گونه فریب و نیرنگ دور می کرد و من رو از زندگی توی منجلابی که برای خودم ساخته بودم دور می کرد.
من تو زندگیم تو دوراهی های زیادی قرار گرفتم که واقعا نمی دونم کدوم راه رو باید انتخاب کنم و فکر می کنم که بغیر از خدا چیز دیگه ای رو قبول ندارم مشکلات دینی از یک طرف و شرایط سیاسی کشورم هم از طرف دیگه و از همه مهم تر غیره قابل حظم بودن این دو مسئله برای من باعث شده که هیچ کدوم از اونا رو قبول نداشته باشم ، من خسته شدم از بس که وعدده های اون دنیارو به مادادند ، شراب بهشتی و هوری های بهشتی . .  من نمی دونم چقدر باید شکنجه بشم که که بتونم روزی آزادانه زندگی کنم . . . تنها زمانی این افکار در ذهنم محو می گشت که نخ فلای رو به پراواز درمیوردم و می دیدم که قطرات آب جداشده از نخ تو هوا با صورتم برخورد می کنه اونم  زیر تابش نور سوزان خوشید  . . .
تنها دریچه ای که همیشه می تونستم توسط اون از مشکلات زندگی فرار کنم فلای کار کردن در رودخانه حوالی خونه ما بود جای که واقعا خودمو جزعی از طبیعت می دونستم ، درسته که هیچ وقت تو زندگیم تو جامعه ای که با اون بدوم به من احترام نگذاشت و به جزء نابودی افکارم و خودم چیز دیگه ای نداشت  ، برای همین من در عوض اون سعی کردم تا تمام قوانین طبیعت رو رعایت کنم و به تمام مجودات و خلقیات خدا احترام بگزارم تا اون اتفاقی که برای من افتاد برای  طبیعتم نیوفته برای همین دوست داشتم ماهیگیری کنم و نخ فلای رو به پرواز دربیارم و به دل طبیعت برم جای برم که فکر کنم تنها کسی هستم که پا به اون نقطه گذاشته باشم . .
اجتماع منو از خودش رونده بود وتنها جای که همیشه خودمو یک رنگ با اطرافم دیدم طبیعت بوده اونجای که من خلفت می کنم دیگه گشت ارشادی وجود نداشت و کسی  ، کسی رو امر به معرف نمی کرد ، ای کاش همیشه بی نیاز  از هر چیزی بودم که هیچ وقت اون طبیعت رو ترک نمی گفتم و جزعی از طبیعت بودم برای همیشه ، واقعا متوقف شدن زمانو دوست دارم زمانی که دارم ماهیگیری می کنم. شاید یکی از دلایلی که فلای فیشینگ رو تنها دوست خومدم انتخاب کردم همین بوده فلای برای من ادقام شدن با طبیعته و از حشرات و طبیعت الهام می گیرم و ماهیگیری می کنم البته تو این قانون من موجودی نابود نمیشه و فقط من میزان اراده ماهی هاور تست می کنم تا به بینم با حشرات مصنوعی که می بافم تا چقدر می تونم ماهی هارو تست کنم تا بدونم چقدر تونستم از طبیعت الهام بگیرم یاد اون روزا بخیر که طرح های گرافی کی انجام می دام بر همین اساس بود . . .
یادمه تو یکی از کتاب های روانشانسی خونده بودم که یکی از بزرگ ترین روانشناس ها گفته بود که انسان ها سه نیاز اصلی دارن واگر یکی از این سه نیاز برآورده نشه اون انسان ، انسان کاملی نیست همین فکر منو دیونه می کرد که چرا من نمی تونم یک انسان کامل باشم با خودم می گفتم این سه نیاز مگه چیه که من دارم براش جون می کنم ، مگه بغیر از پوشاک و خوراک و مسائل جنسیه ؟
مثل اینکه دباره افکارم داره به من قلبه می کنه و می دونم که تنها دوای روحم حضور در طبیعته و فقط ماهیگیریه که می تونه من از افسردگی که دارم دور کنه برای همین تا اسم طبیعت اومد دباره رم کردم وساکو لوازم فلایمو دباره جمع کردم.
امروز از روزهای دیگه خیلی دلگیر تر بودم به اندازه ای که متوجه نبودم که زمان در حال گذره و من هم ساعت ها مشغول ماهیگیری هستم فکر کنم این دهمین ماهی قزل الای بود که صید و رها سازی کردم نا خودا گاه وقتی که به اطرافم دقیق تر نگاه  کردم متوجه شدم به جاهای ناشناخته ای از رودخانه رسیدم که هیچ وقت اون محیط رو ندیده بودم مناطق بکر ودست نخورده ای که پای هیچ انسانی به اونجا نرسیده بود نمی دونم چند کیلومتر رو تو روخونه راه رفته بودم ولی از تاریک شدن هوا متوجه شدم که زمان و مسافت زیادی رو طی کردم هوا کم کم داشت تاریک می شد حس و حال عجیب غریبی داشتم همه چیز برام عجیب بود صحنه های رو می دیدم که فقط تو رویاهام می تونستم به اون فکر کنم ، از کوها چشمه های فورانی در می آمدند که در حال جوشیدن بودند زیر نور ماه کامل ، دخشندگی عجیبی به خود گرفته بودند به اندازه ای که انعکاس نور ما در جوشش چشمه ها بر روی سخره ها انعکاس پیدا کرده بود و پرواز حشرات شب نما فسفری رنگ واقعا خیره کننده بود. دیدن این همه شگفتی منجرب جمع شدن اشک توی چشمام شده بود فکر می کردم وارد سرزمین جدیدی شدم سرزمینی که فقط افرادی می تونند وارد اون بشن که لیاقت اونو دارند. نگاهمو به آسمان کردم و خیره به ماه شدم و با خودم گفتم که باید برگردم ولی وقتی که ماه رو دیدم یاد اون میله های بازداشگاه افتادم ، زمانی که نور ماه رو از پشت اون میله های بازداشگاه نگاه می کردم تو ذهنم تجسم  وصدای فریاد های دوستمو هم می شنیدم و بلا های که سر من و دوستم اوردن دباره در ذهنم نقش بست ، بی اراده به زندگی خودم و بدبختیام زانو زدم و توی روخونه مشغول گریه کردن شدم . . .
می دون  یه مرد هیچ وقت گریه نمی کنه ولی تو اون دل طبیعت هیچ کسی نبود که منو به بینه و به گریه هام بخند برای همین خیلی راحت داشتم خودمو سبک می کردم هی می خواستم خودمو آروم کنم ولی وقتی فکر می کردم که فقط برای اینکه من با دوستم بودم و مارو بازداشت و شکنجه کردند و از همه مهم تر صدمات روحی جبران ناپذیری به دوستم وارد شده هیچ وقت نمی تونستم خودمو به بخشم و چرا باید دوستم به خاطر این ماجراهای اتفاق افتاده تو زندگیش چند بار اقدام به خودکشی کنه . . . .
لوازم فلای خودمو کنار یک سنگ گذاشتم و خودم هم روی اون سنگ نشستم و مشغول خیره شدن به انعکاس نور ماه بر روی رودخونه شدم جالب بود باز با دیدن حمله ماهی قزل الا بر روی سطح روخونه به حشرات شب نما همه چیز رو فراموش کردم و قرق در زیبای های طبیعت شدم مثل اینکه یک آرام بخش قوی درون رگ هام جاری شد تو همین لحظه ها برق نوری رو دیدم که داره از روی سطح رودخونه عبور می کنه با خودم گفتم که این انعکاس نور یک شهاب سنگه که تو آسمون در حال حرکته و به آسمان پور ستاره نگاه کردم و ادامه حرکت اون شهاب سنگ تا لحظه سقوتش تو کهکشان شاهد بودم باید یک آرزو می کردم و تنها آرزوی من این بود که مشکلاتی که برای دوستم به وجود اومده بود بر طرف بشه برای همیشه. . .
وقتی که آرزو کردنم تموم شد همچنان سرم به سمت آسمون بود نظرم به ستاره های آسمون جلب شد تازه متوجه شدم که چقدر توی آسمون می تونه ستاره باشه واقعا که همیشه از دیدن این همه ستاره محرم بودم . ..
تو همین فکر ها بودم که حس عجیبی نا گهان در من به وجود اومد مثل اینکه یک اتفاقی روخ داده بود نمی دونم چی بود ولی هرچی بود باید به من ربط داشته باشه ، بعد از مدتی صدای به گوشم رسید که برام این صدا خیلی آشنا بود به دنبال این صدا رفتم نمی دونم چی شده بود فکر می کردم که دچار توهم شدم و دباره دارم دچار جنون میشم ولی باز همچنان به سمت صدا رفتم تا اینکه نا گهان با چیزی که دیدم سر جام خشک شدم ، اولش دچار شوک عجیبی شدم و بی حرکت به اون مجود عجیبی که دیده بودم خیره شدم ولی وقتی که اون پرتو های نور زیبا رو دور اون انسان ماهی نما دیدم آروم تر شدم با خودم گفتم تمام زندگی من که رویا بوده پس نباید زیاد با دیدن این پری رودخانه تعجب کنم و اون دختر ماهی نما با من شروع به صحبت کردن کرد و می گفت که همیشه شاهد حضور من تو این دره بوده و همیشه شاهد ماهیگیری من تو این رودخونه بوده و از احترام من نصبت به طبیعت و موجودات و ماهی ها بسیار لذت برده برای همین دوست داشته که با من ملاقات کنه ، واقعا برای من جالب بود من فکر می کردم این پری ها فقط تو دریا زندگی می کنند ودر افسانه های دریایی فقط وجود دارند ولی من یک دختر ماهی نما رو داشتم از نزدیک روی یه تخته سنگ با پیکر نیمه ماهی می دیدم با تنی برهنه و این حقیقت داشت و رویا نبود نمی تونستم توی چشمان بلوری اون نگاه کنم ولی اون پری مال این سرزمین و قوانین اون نبود بعد از مدتی که به حضور اون عادت کردم نمی دونستم چرا ولی احساس می کردم که ا قبلا خیلی جا ها هم دیگرو دیدیم و احساس آشنای رو داشتیم ولی هیچ وقت نتونستم بدونم که کجا قبلا دیدم این پری رو . . .
الان من یک دوست ماورای داشتم و هر چند روز یک بار برای دیدن این دوست ساعت ها فلای کار می کردم تا به مکان ملاقات برسم و همیشه به دلیل علاقه شدید این پری به پشه های بافته شده توسط من سعی می کردم هر باری که برای ملاقات این پری به اون دره می رم چند نمونه از پشه های که می بافمون هم برای هم برای ماهیگیری هم برای نشون دادن اون پری به اون مکان  زیبا به برم . .
ما به وجود هم دیگه خیلی عادت کرده بودیم و هر بار ملاقات این پری روحیه منو بهتر می کرد و اعتیاد عجیبی به دیدن این پری پیدا کرده بودم . . .
دختر ماهی نما همیشه می گفت که دوست داره ماهیگیری منو تماشا کنه و از دیدن این صحنه های که در ماهیگیری من به وجود میاد لذت می بره برای همین همیشه من در ماهیگیری هام یه پری به همراه داشتم من دیگه هیچ وقت تنها نبود و تمام خاطرات تلخ گذشته رو فراموش کرده بودم و به یک زندگی نرمال رسیده بودم همون چیزی که همیشه دنبالش بود من الان تنها ماهیگیری روی زمین بودم که با یک دختر ماهی نا دوسته و همین حس اعتماد بنفس زیادی به زندگیم می داد آزادانه ماهیگیری می کردم و نخ فلای رو به پرواز در می اوردم و به دلخواه پشه رو عوض می کرد و ماهی های که صید می کردم بعد از یک بوسه رها سازی می کردم تا اون ماهی هم به زندگی خودش در آغوش طبیعت بر گرده . . . .
ماه ها از زندگیم گذشت و دیگه تنها فکرم ماهیگیری و ملاقات اون دختر ماهی نما بود تا اینکه شوک بسیار وحشناکی به همراه یک خبر به من وارد شد. تمام تنم به لرزه دراومد و بی قرار از صحت خبر به مکان که می تونستم اونجا به دنبال جوابم به گردم رفتم زمانی که از تاکسی پیاده شدم و بی قرار و با جسمی دچار شوک و استرس زده به سمت راه رو های قبرستان دویدم وقتی که بالای سر قبر رسیدم و وقتی تاریخ فوت رو مشاهد کردم ماها از زمان مرگش می گذشت وقتی غبار و خاک های روی عکس مرحوم رو به کنار زدم چیزی جزء چهره نورانی دوست دخترموندیدم که خود کشی کرده بود الان متوجه شدم اون چهر آشنایی که می دیدم اون دختر ماهی نما که هر هفته به ملاقاتش می فتم کسی جز روح دوستم نبوده.

داستان یک ماهیگیر


داستان یک ماهیگیر
چشماشو نمی تونست باز کنه ولی تو اون بی هوشی هنوز گوشاش می شنید که داره چه اتفاقاتی دورو ورش می گذره ، درد طناب های بسته شده دور دستاشو احساس می کرد ولی نمی دونست که چه اتفاقی براش افتاده ، ساعت هارو با جسم بی هوشش سر کرد تا اینکه موفق شد چشما شو به آرومی باز کنه و تنها چیزی که می دید لامپ های مهتابی سقف بود ، اتاقی که با پنجره های که جنس شیشه آن از پلاستیک ضد ضربه بود ، آدم های که اطراف خودش می دید بالباس های متفاوت می دید لباس های یک دست سفید رنگ مثل فرشته ها ، هنوز نمی دونست که کجاست ولی می دونست که رو تختی دراز کشیده که شبیه تخت بیمارستانه ولی نمی دونست که چرا دستو پاشو بستند ، تمام نگاهش به تابلو تو اتاق بود که نوشته بود بخش مراقبت های ویزه بیمارستان اعصاب وران قسمت ایزوله . . . .
مثل  یک پرنده ای شده بود که تو قفس دارن از اون نگهداری می کنند ولی هنوز نمی دوست که چه بلای سرش اومده . الان هفته ها از بستری شدن می گذره و جواد داستان ما سر درگمه وصحنه های رو داره می بینه که برای اولین داره تجربه می کنه براش خیلی جالب بود تو این بیمارستانی که در اون بستری شده بود با بیمارستان های دیگه ای که دیده بود خیلی متفاوت بود ، اتاقی داشت که مریضاش آزاد بودند سیگار بکشن چون اونارو خیلی آروم می کرد . . .
همه چیز براش یک نواخت شده بود حتی ایستادن در  صف های که دکتر ها به مریض ها قرص های آرام بخش می خوراندند ، کاسه های پر از قرص های رنگا برنگ . . .
شخصیت نقش اول داستان ما حالا بعد از هفته ها متوجه شده بود که دچار یک بیماری روانی شده بزارید ساده تر بگم افسردگی شدید گرفته بود و برای همین برای بدست آوردن بهبودی تو این مرکز اعصابو روان بستری شده بود و برای سازگاری و درمان و تجویز دارو ها برای مدت چند ماه در این آسایشگاه روانی بستری شده بود دوست عزیز داستان ما حالا می تونست با رضایت خانواده خودش به زندگی عادی خودش بر گرده همه می دونستن که دوست ما دیگه یک فرد عادی نیست و نیاز به زندگی دارد که بتونه به راحتی به زندگی خود ادامه بده . . .
وارد اجتماع شدم اجتماعی که درک و فهم با دیگر دوستانم متفاوت بود برای همین ادقام با دوستانم و جامعی که در آن زندگی می کنم بسیار سخت و دشوار بود برای همین گرایشم به طبیعت و زندگی در آن داشت شکل می گرفت تا اینکه با ماهیگیری آشنا شدم و شخصیت واقعی خودمو در ماهیگیری پیدا کردم . . .
دوست داستان ما درسته از بیمارستان اعصابو روان برای همیشه مرخص شد ولی همیشه تحت نظر روانپزشک خودش بود ، حتی تو پروند پزشکیش نوشته شده بود که گرایش جدیدی رو نصبت به طبیعت پیدا کرد و به ماهیگیری علاقمند شده برای همین خانواده اون دوست داستان مارو در این زمینه حمایت می کردنند تا بتونه با ورزش های ارامش بخش خودشو سرگرم کنه.
یک ماهیگیر متفاوت پا به ارسه ماهیگیری گذاشته بود ماهیگیری که برای ساختن روح خودش نصبت به ماهیگیری گرایش پیدا کرده بود برای همین از دیگر ماهیگیران تفاوت های زیادی داشت و حل شدن اون با طبیعت و ماهیگیری اون رو در این زمینه در ارسه های بلاتری جاداده بود.
همه به من می گفتند که جواد تو یه ماهیگیر موفق هستی و هر خواسته ای که تو ماهیگیر داری به راحتی براورده میشه ، ولی هیچ کس از افکاری که در ذهن جواد می گذشت اطلاع نداشت.
جواد ماهیگیری رو برای تفریح و سرگرمی انتخاب نکرده بود و دوست داشت تنهای های خودشو با طبیعت و ماهیگیری سر کنه ، الان دیگه بعد از دارو های ضد افسردگی جواد فقط به آرامش ماهیگیری نیاز داشت آرامشی که تشنگی عجیبی نصبت به اون پیدا کرده بود اعتیادی قوی تر از دارو های که مصرف می کرد.
جواد قصه ما برای اینکه بتونه نیاز های روحی خودشو از طریق ماهیگیری بر طرف کنه با مشکلات زیادی در این زمینه روبه رو میشه که اون از هدفی که داشته دور می کنه ، دیدن رفتار ماهیگیرا با طبیعت و مجودات درون اون روح لطیف جواد رو آشفته می کرد به حدی که بیماری افصردگی اون رو نمایان می کرد برای همین جواد تصمیم گرفت که برای همیشه در تنهای های خود به ماهیگیری به پردازه و از اتفاقاتی که باعث نمایان شدن افصردگی او میشد دوری کنه.
لوازم ماهیگیری که داشت برای او فقط یک تجهیزات ماهیگیری نبود وبه چشم افراد گروه به آنها نگاه می کرد برای همین هیچ وقت تنهای رو احساس نمی کرد و همیشه با پای پیاده و با لوازم خود به ماهیگیری می پرداخت. هدفش از ماهیگیری هیچ وقت آزارو عضیت ماهی ها نبود و همیشه ماهی های که صید می کردو آزاد می کرد تا با این کار آرامشی که از طریق ماهیگیری بدست می آوردو تکمیل کنه.
الان حدود 1 یکساله که دارم ماهیگیری می کنم و به صورت عجیب غریبی به ماهیگیری اعتیاد پیدا کردم اعتیادی که با ماهیگیری نرفتن منو خیلی آزار می ده و خیلی وقت ها با خودم این فکرو می کنم که شکنجه ماهی ها هم شد آرامش و ورزش برای همین چند بار تصمیم گرفتم که برای همیشه ماهیگیری رو کنار بگذارم ولی هیچ وقت نتونستم این کارو انجام بدم و با هر بار اقدام به ترک ماهیگیری با شکست تازه ای در زندگی مواجع می شدم اونم دیدن علائم بیماری افسردگی که داشتم . . .
تصمیم گرفتم که به ماهیگیری خودم ادامه بدم واز از سیستم های ماهیگیری در برنامه های خودم استفاده کنم که کمترین صدمه رو درهنگام صید ماهی به انها وارد می شه و ماهیگیری رو بیشتر به صورت یک حرکت نمادین به جلو بردم ، الان که دارم به زندگی خودم نگاه می کنم تمام الگو های که دارم بر اساس ماهیگیری داره رقم می خوره و این موضوع برام خیلی جالب بود.
من یک ماهیگیر متفاوت شده بودم ماهیگیری که می تونست به راحتی با ماهی ها رابطه برقرار کنه ماهیگیری که الگوی دیگر ماهیگیران شده بود و هر کسی دوست داشت که یک برنامه ماهیگیری رو با من تجربه کنه . . . .
درسته که من یک آدم اجتماعی نبودم ولی با ماهیگیری وارد اجتماع بزرگتری به نام اجتماع ماهیگیران دنیا شده بودم و برای بالا کشیدن خودم در این اجتماع نیاز به مطالعه و برنامه ریزی دقیق تری داشتم.
من مطالعه های زیادی رو در زمینه ماهیگیری در سر تا سر دنیا داشتم و برای همین متوجع ضعف ماهیگیری ورزشی کشورم نصبت به دیگر کشور ها شدم و یک هدف جدید رو در پیش روی خودم قرار دادم آن هم بالا بردن فرهنگ ماهیگیری ورزشی کشورم بود که هر بار برداشتن یک قدم در این زمینه لذت ماهیگیری منو چند برابر می کرد.
من متوجه این شده بودم که همه دوست دارن با جواد به ماهیگیری برن و هر سیستمی که جواد در ماهیگیری خودش استفاده می کرد خیلی ها دوست داشتند که با ان سیستم ماهیگیری کنند و آن را یاد بگیرن. من همیشه دوست داشتم که آدم معروفی باشم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم تو ماهیگیری به این آرزوم برسم و الان دیگه اسم جواد بر سر زبان های تمام ماهیگیران هست.
الان من به اون چیز های که دوست داشتم تو ماهیگیری رسیدم ولی آیا برای بقای زندگیم   ماهیگیری می تونه وسیله ای باشه برای بقای اون ؟
درسته هدفم بدست آوردن آرامش در ماهیگیری بود ولی آیا من نیاز به یک شغل با درآمد برای گزارن زندگی ندارم ؟
الان تو کشورم ماهیگیری بیشتر به چشم یک سرگرمی به اون نگاه میشه و اگه من بخوام درآمدی از این راه برای خودم بدست بیارم باید سرمایه داشته باشم که متعصفانه در دسترس نیست. همین مشکلات باعت می شود که نتونم به صورت واقعی ماهیگیری حرفه ای خودمو جلو به برم و همیشه بر می گشتم به اون زمانی که تازه کارم شروع کردم ، آیا ماهیگیری برای من یه سرگرمی هست یا ورزش روحی که باید در کنار اون یک شغل داشته باشم.
همیشه یک چیز کار منو تو ماهیگیری خراب می کنه اون رقابته که همه فکر می کنم من با اون ها رقابت دارم ، نه همیشه با خودم می گم جواد اگه می خوای آرامش ماهیگیریت به هم نریزه همیشه از رقابت در ماهیگیری کنار بگیر تا هدف اصلی که تو ماهیگیری داشتی از بین نره.
همیشه می گن که کسای که خیلی می دونند دیونه میشن شاید یکی از دلایلی که من هم دیونه شدم همین بود و خیلی وقت ها فکر می کنم تنها جای که می تونم به هیچی فکر نکنم همون تخت بیمارستان اعصاب روانه اینجوری دیگه خیالم راحته خودم هستم و خدای خودم.

داستان پرواز یک ماهی زیر نور ماه


داستان پرواز یک ماهی زیر نور ماه
صدای بر خورد آب های خروشان به سنگ ها به گوش می رسید صدای که همیشه تو اون رودخونه اونور دیوار ها بود ولی زمانی اون صدا به گوش من می رسید که می خواستم به اون صدا گوش بدم  . . . .
امروز تجربه جدیدی رو تو زندگیمون داشتیم منو دوستامو از یه محل تاریک به یک جای روشن بوردند که می تونستیم نور خورشید رو مستقیم به بینم ولی اولش برامون خیلی سخت بود که مستقیم نور رو به بینم ولی الان دیگه عادت کردم . اینجا من و دوستام تعدامون خیلی خیلی زیاده که همه اونا برادر وخواهر های من هستند و اینجای که من زندگی می کنم دو تا در بیشتر نداره  وقتی که از لای میله ها به اونور نگاه می کنم آبی رو می بینم که به چنتا تور میرسه وبعد از اون ادامه آب به بین اون درختا میره . . .
امروز یه اتفاق جالب افتاد که یه داداش بزرگ تر ما به پیشمون اومد اون خیلی بزرگ وقویه و باله های خیلی خیلی بزرگ و قوی داره من و دیگر دوستان بهش همیشه می گیم که آرزو داریم که ما هم مثل تو یه روزی بزرگ بشیم و باله های بسیار قوی داشته باشیم تا به تونیم مثل تو از روی این دیوار ها به پریم ، ولی هر وقت که این حرف رو من به دوستمون میزنم ناراحت میشه و حرفی نمیزنه . . .
امشب شبی بود که همه ماهی ها به خواب رفته بودند و آروم شنا می کردند ولی من خوابم نمی رفت و به این فکر می کردم که چرا  هر وقت من و دوستان اینو می پرسیم که دوست داریم یه روزی مثل تو ماهی بزرگی بشیم سرشو پایین میندازه وجواب نمیده تو همین فکرا بودم که زیر نور ماه که کامل بود ماهی بزرگ رو دیدم که داره به آرومی شنا می کنه خیلی کنجکاور بودم که  به بینم داره چیکار می کنه برای همین نزدیک شدم تا به بینمش ، اون ماهی بزرگی که همین چند روز پیش از اون ور دیوار ها به خونه ما پریده بود داشت به ماه و اون شاپرک های که زیر نور ماه در بالای سطح نگاه می کنه . . . .
یک دفعه دیدم که اون ماهی قهرمان از آب به هوا بلند شد و یکی از اون شاپرک هارو گرفت و دباره به آب برگشت از دیدن این صحنه خیلی خشحال شدم و با سرعت زیاد به طرفش شنا کردم و به پیشش رفتم و بهش گفتم که خیلی کار جالبی انجام دادی و من هم دوست دارم این پرواز رو یاد بگیرم تا بتونم به ماه نزدیک تر بشم ، وقتی از آب به بیرون می پرم . . .
از اون ماهی خیلی بزرگ پرسیدم چرا روز ها میره تو اون  سوراخی که تو  دیوار هست مخفی میشه و فقط شب  ها میاد بیرون چرا  وقتی به ما غذا می دند اون نمیاد بخوره ؟
اون ماهی بزگ رو خیلی دوست داشتم همین جور که نگاه به صورت پرا از خطش می کردم در جواب به من گفت خیلی دوست داری که من جوابتو بدم ؟ من هم در جواب گفتم بله خیلی دوست دارم! اون ماهی بزگ در جواب به من گفت تو چندین سئوال از من پرسیدی تو این چند روز که هیچ جواب ندادم ولی جواب همه اون ها مشترکه ودلیلشم اینه . . .
ما تو سرزمینی متولد شدیم که زندگی مال ما نیست و برای این به وجود اومدیم که وقتی مثل من بزرگ و قوی شدید شما را برای همیشه از این خانه خارج می کنند . . .  برای این که من شب ها فقط به شنا کردن مشغول می شم که بتونم اینجا به مونم . . .
اوه ، حرف های اون ماهی بزرگ برای  خیلی عجیب بود و واضح صحبت نمی کرد و منظورشو از "خارج می کنند" رو نمی فهمیدم
و مجدد پرسیدم ما را به کجا می برند ؟ هیچ جوابی دریافت نکردم و ان شب گذشت و من تمام اتفاقی که در آن شب گذشت را برای تمامی دوستان گفتم که چه طوری اون ماهی بزگ با وزن سنگین بدنش شب به هوا پرواز کرد و یک حشر بزگ رو گرفت و مجددا به آب برگشت همه دوستان با شنیدن این حرف های کاملا تعجب کردند و می گفتندکه باور نکردنیه که یه ماهی بتونه پرواز کنه برای همین تمامی ماهی ها قرار گذاشتیم که امشب همگی آماده باشیم و کسی نخوابه و همگی ماهی بزرگ رو که شب از سوارخ دیوار به بیرون میاد رو مشاهده کنیم. . . .
کم کم داشت هوا تاریک می شد و  من و همه دوستان با چشمانی خسته ولی باز منتظر دیدن صحنه های بودیم که برای دوستان تعریف کرده بودم . . . .و اون ماهی بزگ آروم شنا کنان از سوراخ توی دیوار خارج شد ولی یک صحنه خیلی عجیبی دیدم که اون ماهی که ما داریم می بینیم اون ماهی سابق نیست و خیلی دربو داقون تر شده نا خدا گاه همه ماهی ها به سمت اون شنا کریدم و وقتی که ماهی بزرگ مارو دید با صورت داقون و تن خسته ورنگ پریده لبخند زیبای زد و گفت نگران من نباشید من دیگه ماهی پیری هستم و نیاز به هوای بیشتری دارم برای زندگی دلیل خستگی و مشکلاتش روز هاست که در یک جا مخفی میشه .. .
ما با شنیدن حرف ماهی بزگ همگی سعی کردیم که به اون انرژی بدیم برای همین همه روی دوش اون و باله هاش و دم سوار شیدم و همگی  آروم مشغول شنا کردن شدیم تا ماهی ور بتونیم به گردش دربیاریم . . . .
ماهی بزرگ که از کار ما حسابی به هیجان اومده بود به صدای شیرین و دل نشین گفت کی حاضره من براش داستان تعریف کنم و همه ما همگی باهم گفتیم ما)))))))
همه به یک سمت راهرو ای که در اون زندگی می کنیم جمع شدیم و ماهی بزرگ مشغول تعریف کردن داستان شد:
ماهی بزرگ گفت بچه ها می خوام از سرزمینی صحبت کنم که اژداد ما در اون زندگی کردند ماهی های که ما از اونها به وجود اومدیم ، اونا تو سرزمین های زندگی کردند که اگه ماهی ضعیفی باشی دیگه قادر به ادامه زندگی نخواهی بود رودخونه های پر از آب که تا چشم کار می کنه حباب های اکسیزن می بینی ما اون جا ها برای اینکه بتونیم خودمونون به خونه برسونیم باید جاهای رو پرواز کنیم اونور آبشار ها و سنگ ها  تو اون سرزمین هیچ دیواری و جود نداره و هیچ دریچه میله ای در کار نیست و برای بدست اوردن غذا باید بتونی حشرات رو تو اون جریان زیر سطح آب دنبال کنی و در بهترین زمان ممکن از آب به بیرون به پری اونو بگیری و اگه این کارو بلد نیستی می تونی حشراتی که آب میاره رو بخوری یا لای سنگ ها دنبال غذا بگردی . . . اونجا هیچ ماهی در بند نیست . . . . .
اون ماهی بزرگ داشت داستانشو تعریف می کرد از سرزمین های اونور این دیوار ،  نمی ودنم چرا همه اشک تو چشمام جمع شده ، درسته تا حالا از زمانی که من بدنیا اومدم هیچ وقت آزاد نبودم ولی الان دارم می فهمم که تو چه  زندان سیمانی دارم زندگی می کنم . . . .
ماهی بزرگ با اون همه عظمتش اشک تو چشماش جمع شد و بی اراده گفت من نمی خوام تو این زندان سیمانی بمیرم و دوست دارم تو اون تند آب ها شنا کنم و هنگام مهتاب حشرات رو فقط فقط از زیر آب مشاهده کنم . . . .
اون شب گذشت و همه ما ها متوجه شده بودیم که توی چه سرزمین محدودی داریم زندگی می کنیم و دوست داشتیم طعم آزادی رو می کشیدیم تو همین هنگام بود که آب راهوروی که ما در اون زندگی می کردیم داشت کم کم خالی می شود از این اتفاق ها هم چند هفته پیش افتاده بود که آب راهرو رو کمو زیادمی کردند ولی این بار وضع فرق می کرد آخه اون سوراخی که ماهی بزرگ تو اون پناه گرفته بود از آب بیرون می یومد و همه ما که می دونستیم که داره چه اتفاقی میوفته خودمونو به اینور و اونور می زیدم تا آب به بالای اون سوراخی رسید که ماهی بزرگ توش مخفی شده بود ، تمام نگاهم به چشمان ماهی بزرگ بود که داشت با دهانی خراشیده به آرامی نفس می کشید و چشمانش رو روی هم گذاشته بود تا اینکه آب اون سوارخ خالی شد و ماهی به قسمتی باقی مانده آب که تو اون راهور باقی مونده بود افتاد پیش ما ما خیلی خشحال شدیم که ماهی بزرگ به پیش ما افتاد و تو اون سوراخ باقی نموند تو همین شلوغی ها بود که که توی آب عمق کم هرکی به سمتی فرار می کرد مثل اینکه باز اون دسته فلزی زنگ زده و تورش وارد راهروه ما شد برای گرفتن ما ولی این بار هر ماهی که می گرفتور دباره به آب بر می گردوند و همش اون ماهی بزرگ و قوی رو دنبال می کرد. و تور هم پشت سر اون بود با تمام سرعت  و فقط دنبال ماهی بزرگ بود که اونو بگیرن هیچ کمکی از دست ما بر نمی یومد من همه سعی وتلاش خودمو می کردم که به تور و ماهی بزرگ برسم تا بتونم کمکش کنم ولی قدرت کافی رو برای تند شنا کردنو نداشتم و سرعتم نصبت به تور وماهی بزرگ کم بود . . .
ماهی بزرگ به درون توررفت من نتونستم خودمو برسونم و ماهی بزرگو هر لحظه می دیدم که داره از ما دور ترمی می برن و خودشو داره به اینور و اونر تو تور می کوبه تمام نگاه من و هزاران ماهی دیگه به اون تور بود که بیرون از آب به کجا برده میشه . .
سر ماهی بزرگ رو می دیدم که از تور بیرونه ولی هچنان هنوز نفس می کشید و تمام مدت نگاهش به نگاه من قفل بود مثل اینکه می خواست چیزی رو به من بگه و لی نخ های اون تور دور دهنش پیچیده شده بود و نمی تونست حرفی بزنه تا اینکه ماهی رو از تور به بیرون پرت کردند و اون ماهی بزرگ با این همه قدرت وعظمتی که داشت به زمین برخورد کرد و درحال تقلا کردن بود روی زمین هی به هوا بلند می شد وهی به زمین می خورد هی به هوا بلند می شد هی به زمین می خورد ، اوه خدای من همه دوستامون داشتیم دادو شیون سر می دایم که اون ماهی بزگ بدون آب می میره و چرا کسی نمی تونه به دادش برسه ، اوه خدای من اون ماهی داشت خودشو به ما می رسون تا بتونه دباره پیش ما برگرده خیلی نزدیک راهرو ما شده بود اون بیرون ولی انو موجودی که تور دستش بود پاشو روی ماهی بزرگ گذاشت و ماهی داشت از اون دور یه چیزی به من می گفت دقیق نمی فهمیدم چی می گفت ولی دهنشو می دیدم که بازو بسته میشه تو همین زمان ها بودم که یاد اون زمانی افتادم که وقتی تمرکز می کردم فقط صدای آب  خوروشان رودخونه رو می شنید و از همون نیرو برای بهتر شنیدن حرف ماهی بزرگ استفاده کنم و تمام تلاشمو کردم تا بتونم بشنوم ماهی بزرگ زیر پای اون موجود چی میگه ، فقط این به گوشم می رسید که می گفت یادته می گفتم اگه مثل من بزرگ وقوی بشی از این راهرو خارجت می کنند حالا سرنوشت منو به بین اینه پایان زندگی من حتی نتوستم تو سرزمین اژدادی بمیرم . . .
وهمه ما متوجه شدیم از راه دور ولی دیگه ماهی بزرگ هیچ تقلای نمی کرد و اون موجود بزرگ ماهی رو به چند متر اونور تر پرت کرد دقیق تر که نگاه کردم دیدم هزاران ماهی برزگ مثل ماهی بزرگ ما روی زمین ریخته شده ودر حال بالا و پایین پریدن از روی زمین هستند صحنه وجشناکی بود ما فقط برق نقره ای رنگ اونارو میدیدم و رنگینکان بدن اونا . . . . .
همه ما که فهمیده بودیم که چه اتفاقی افتاده و ما ماهی بزرگ رو از دست دادیم و سرنوشت تمام ماهی های این راهرو ها رو فهمیدیم و چه سر نوشتی در انتظار ماست همگی خودمونو به دیوار راهرو سیمانی می زدیم تا بتونیم از این راهرو ها فرار کنیم . .  ولی فایده ای نداشت دیوار راهرو ها از اون چیزی که فکر می کردیم برای فرار محکم تر بوند.
من از بس که سر خودمو به دیوارا کوبیده بودم در کف راهرو  بی جان آروم گرفتم . . .
آن روز هم گذشت و خط های که روی دیوار سیمانی می کشیدم متوجه می شدم که هفته ها داره میگزره و کاری از دست من و دیگر دوستان بر نمی یاد و هر لحظه در هنگام شب زیر نور ماه به اون پنجره میله ای نزدیک می شدم که آب ها از اونجا ها خارج می شد با خودم داشتم می گفتم که اون ماهی بزرگ می گفت که این آب ها به جای میریزه که میشه اون تندآب هارو دید اون آبشارهارو دید که جریان آب زیادی داره که میشه به راحتی پرواز کردو  به اون بالادست های رودخانه شنا کرد . . .
تو همین فکر ها بودم که  دیدم چنتا از ماهی های که دیگه نفس نمی کشن اونور میله ها داران با جریان آب به سمت میله ها میرن و همون میله ها چسبیده به اونا متوقف شدند و همون موجودی که روی ماهی بزرگ پا گذاشت داره به سمت راهرو های خروجی سیمانی میره همون جای که آب از های راهرو ها خاج میشه و به سمت ماهی های مرده رفت و اون ماهی های مرده رو با دست برداشت و به بیون  اون ور میله های فلزی پرتاب کرد.
با خودم می گفتم که اگه من هم یه  ماهی مرده بودم حتما منو به اونور میله ها پرتاب می کردند و می تنستم با بدن مردم با اون آب های خوروشانی که ماهی بزرگ می گفت تماس داشته باشم . . . . .
همچنان که داشتم ماه رو نگها می کردم یاد اون ماهی بزگ بودم که زیر نور ماه به هوا بلند می شد و حشره شکار می کرد افتادم خوب طبیعی هست دیگه کاری بغیر از اشک ریختن و خیره شدن به حشره های زیبای که زیر نور ماه پرواز می کنند نداشتم نمی دونم تو این دنیای که من توش هستم کسی نیست به داد من و دوستان من برسه تو همین خیره شدن به ماه بودم که دیدم یه اتفاق خیلی خیلی عجیب می یوفته همه جا کم کم داشت دود های سیاه فرار می گفت رنگ ماه هم داشت کم کم تیره تر می شد تا اینکه نا پدید شد ناگهان تو تاریکی شب و سکوت همه جا روشن و خاموش شد بعد از چند ثانیه صدای وحشناکی به گوش رسید و قطرات آب رو دیدم که داشت به بالای سرم روی آب می خورد .. . .
نمی دونم چرا بعد از اینکه اشک ریختم و کمک خواستم آسمانی که همیشه نگاش می کردم اونم مثل من داره برای اتفاقاتی که افتاده ، برای ماهی بزرگ و برای ما گریه می کنه حتی آسمان هم برای سرنوشت من و دوستام داره گریه می کنه با چشم های خیلی زیاد ، آخه خیلی دونه های اشک روی سرمون ریخته می شده . . . .
ای بابا روز ها گذشت ولی همین جور آسما در حال گریه کردن بود فکر نمی کردم که اینقدر دل اسمون پر تر از ما باشه که همینجور داره اشک می باره . .  .
خیلی دوست داشتنی بود بعد از این همه اتفاقاتی که افتاد همچین صحنه های برای روحیه ما لازم بود ، واقعا چه صدای زیبای داره این بارون آرامشش مثل صدای هست که هروقت تمرکز می کنم می شنوم صدای بر خورد آب های خورشان به سنگ ها اون ماهی بزرگ راست می گفت هر چی سنگ بیشتر سر راه آب قرار بگیره صداش قشنگ تره . . .
برای همین دوست دارم برم تو آب های که خروشانی که هیچ دیوار سیمانی وجود نداشته باشه و سنگ ها زیادی داشته باشه تا بیشتر بتونم صدای آب رو بشنوم . خیالاتی که همیشه به سر داشتم ولی وقتی خیال پردازی من تموم می شد فقط صدادی قطرات آبی می شنوم که به بالای سرم به سطح آب می خورد ، نه صدای رودخانه های خروشان . . .
اینجا یه اتفاقاتی داره میوفته هفته هاست که رنگ خورشیدو ندیدم و آسمان همچنان در حال بارشه و سرعت آب راهرو ها هم هر ساعت داره بیشتر می شه واقعا نمی دونم داره چه اتفاقی میوفته . . .
ولی سطح آب خیلی بالا تر اومده تا حالا هیچ وقت فکر نمی کردم که راهروی که داریم تو اون زندگی می کنیم سطح آب بالای سرمون اینقدر از ما دور بشه به دلیل بارندگی زیاد و تاریکی هوا همه دوستام به کف آب رفته بودندند  پناه بگیرن ولی من تو همون سوراخی که همیشه ماهی بزرگ پنهان می شود برای خودم آروم میگرفتم و فکر می کنم ، این جا چند تا چیز پیدا کردم که خیلی خاطرات رو برای من زنده کرد ، چنتا از فلس های ماهی بزرگ هنوز لای سنگ های این سوراخ باقی مونده بود لمس اون فلس های ماهی بزرگ برام آرامش بخش بود.
یکی از فلس ها رو تو دستام گرفتم و تو تاریکی شب مشغول شنا کردند شدم یه صدا های به گوش می رسید که از ماهی ها بود تون صدا ها مثل صدای همون ماهی بزگ بود فکر کنم ماهی های بزرگ داشتند صرو صدا می کردند با فلسی که تو دستما بود به بالای  آب رفتم به قسمت راهروی خروجی به سطح آب رفتم فلس هم چنان روی سرم بود  می ترسیدم از تاریکی و شدت جریان آب و باران ، نگاهم به صحنه ای افتاد که تو خاطره های اون ماهی بزرگ شنیده بودم ماهی های رو میدیم که در حال پرواز بودند از روی نرده های فلزی زنگ زده به اونور آب و بعد هم نا پدید می شدند  سطح آب بالا اومده بود  و ماهی ها به راحتی با پرش خودشونو به اونور میله ها می رسوندند. همین صحنه هارو که دیدم سریع خودمو به پاین آب رسوندن و به دوستان گفتم بچه ها بچه ها بچه ها بیاد تما شا همون صحنه های که می گفتم و ماهی بزرگ انجام می داد ، پرواز ماهی ها و این دفعه به اونور میله ها اونجاهی که همش صدای بر خورد آب ها به سنگ ها شنیده میشه و رودخانه خروشان داره همون جای که اژدادمون زندگی می کند ، همینو که گفتم همه ماهی ها شنا کنان خودشونو به بالا آب رسوندند و همگی شاهد پر واز ماهی های از راهروه سیمانی به اونور میله ها به سمت رودخانه بودند و همچنان آب رودخانه خشمگین تر می شد و به بالا تر می اومد و آب های زیاد تری با حجم وشدت بیشتر وارد راهرو های سیمانی می شدند تو همین لحظه ها بود که فلس ماهی بزرگ رو به اون ور میله ها پرتاب کردم و به دوستان گفتم هر کاری که کردم شما هم انجام بدید و از روی میله های که ارتفاعی نداشت پریدم به اون ور میله ها به دنبال فلسی که پرت کردم رفتم ولی فلس ماهی بزرگ رو پیدا نکردم و همین تور که جریان آب منو می برد به راهرو خودمون  نگاه می کردم و می دیدم که تام دوستام در حال پرواز هستند به سمت من نمی دونستم چه سر نوشتی در انتظار ماست ولی خودمونو به جریان آب سپردیم و چشمامونو بستیم و هر مسیری که آب می رفت به همون مسیر شنا می کردیم. . . .
همه چی جلوی چشمام سیاه شد و به خواب عمیقی فرو رفتم وبعد مدتی که گیج بودم صدای بر خورد آب های خروشان به سنگ ها به گوشم می رسید صدای که همیشه تو اون رودخونه اونور دیوار ها بود البته خیلی قوی تر و رسا تر  همین جور که صدا هارو می شنیدم چشمم رو باز کردم دیدم تو عمق زیادی هستم و از دیوار های سیمانی خبری نیست و انعکاس نوری که روی من افتاده بود با اون نور خورشیدی که هروز می دیدم متفاوته و سر در گم و متعجب زده به اطرافم نگاه می کردم که نا گهان ماهی های بزرگی دیدم که دارن با سرعت شنا می کنند با سرعتی که تا به حال هیچ وقت ندیده بودم به اطرافم دقیق تر نگاه کردم چیز های می دیدم که هیچ وقت ندیدم سنگ های می دیدم که سیمانی نبودند و با بر خورد آب به اونها صدای آب قشنگ تر می شد به اینور و اون ور شنا می کردم بدونه اینکه به دیواری برسم ماهی های بزرگ رو تقیبم می کردم که به یک آب شار نزدیک می شدند و اون ماهی ها برای اینکه خودشونو به بالای دست رودخونه برسونند ار آب به بیرون پریدند و آبشار رو  پشت سر گذاشتند همون صحنه های که اون قدیم ها تو راهرو های سیمانی می شنیدم که ماهی بزرگ تعریف می کرد . . . .الان دیگه من یکسالمه و از اون دوران فقط خاطراتشو دارم و خودم تبدیل به یک ماهی بزرگ شدم که آزادانه زندگی می کنه و تجربه های که بدست آورده رو به دیگران می دم . . . وهیچ وقت حرف های اون ماهی بزرگ رو که تو راهروهای سیمانی به من کی زد رو فراموش نمی کنم اون به من یاد داد که چکونه پرواز کنم ، پروازی که به من آزادی داد . . .
از اون ماجراه خیلی وقته که می گذره ولی وقتی باز تو تاریکی شب زیر نور ماه به شاپرک های در حال پرواز خیره میشم دلم می گیره آخه اوم ماهی بزرگ در بند همیشه آرزوی اینو داشت که تو رودخونه های خروشان جای که اژدادش زندگی کردند به این صحنه ها خیره بشه . . . .

Ebi fisher

Ebi fisher Eleven years ago, I left my homeland, Iran, and embarked on a life-changing journey to Canada as a refugee. Back in Iran, I alway...