من تنهام مثل ماهی توی تنگ ولی فکرم دریاست نه آب توی حوض
تنهای رو
دوست دارم مثل مردی که توی دم دم های صبح میون اون تاریکی هوا و مه غلیظ روی
صندلیش نشسته و از روی تراس کلبه چوبیش تمام نگاهش به دریاچه است توی اون سکوت
دریاچه تنها هم دمش پیپی هست که دستشه و بوش کل کلبه چوبی رو فرار گرفته و بوی نم
بارون تو کلبه پیچیده .
با
مقدمهای که آغاز کردم می خواستم مقدمه ای رو شروع کنم که همه با حس حال دلم با خبر
بشن یادمه همیشه این اولین و آخرین حرفی بود که از طرف دوستام می شنید "تو
نمی تونی رفیقاتو نگهداری و تنها می مونی" خوب دلل این کارام اینه که تنهای
رو دوست دارم و آدم اجتماعی نیستم شاید با نوشته هام یه آدم خون گرم رو فرض کنید
که که روابط اجتماعی قوی رو با دیگران داشته باشه ولی آدم خونگرمی هستم ولی اصلا
اجتماعی نیستم و دلیل اینکه دوستانی زیادی نداشتم و ندارم ، دوست داشتم همیشه تنها
باشم . . . .
البته فکر
نکنید خیلی تنهام نه اینجور نیست صدای طبیعت با من دوسته و رفیق اصلی من سایه سیاه
منه که هرجا می رم به همراه من هست. حالا شاید متوجه شدید که میون این همه ماهیگیر
باحال چرا هیچ وقت گروهی نداشتم و بازم می گم من تنهام مثل ماهی توی تنگ ولی فکرم
دریاست نه آب توی حوض. فقط تو تنهاییام هست که می تونم بنویسم ، من یه نویسنده
تنهام که تمام تنهایشاش با نوشتاهش سر می کنه . . . .
دوستای
زیادی دارم یکیشم صدای پیچش باد میون کلبه چوبیمه من این صدارو دوست دارم ، من
مردیم که خونه و کاشانه خودشو ترک کرده و از سرزمین مادریش دور شده تا شاید کسی به
غیر از خودش سایشو نبیه سایه ای که وقتی روی صندلی چوبیم توی کلبم نشستم با نو ماه
پیشم به وجود میاد . . .
من نویسند
تنها هستم که خودم تنهای رو انتخاب کردم نه اینکه فکر کنید تنها شدم . . .
No comments:
Post a Comment